داستان کتاب تازه

10.22081/poopak.2022.72901

داستان کتاب تازه


تقویم روزها

تاج بندگی خدا

 مهدیس حسینی

سوده نگاهی به من کرد و گفت: «حنانه آخه چرا چادر سر می‌کنی؟»

نگاهی به موهایی که از زیر مقنعه کمی بیرون ریخته بود، انداختم و گفتم: «سوده‌جان ما به سن تکلیف رسیده‌ایم. باید لباس مناسبی بپوشیم که توجه نامحرم را به خودمان جلب نکنیم، چادر بیش‌تر از هر پوشش دیگری ما را حفظ می‌کند.»

سوده گفت: «چادر دست و پا گیر است و فکر می‌کنم من با چادر زیبا دیده نمی‌شوم.»

لبخندی می‎زنم و می‌گویم: «اما سوده‌جان دلیل داشتن حجاب حفظ امنیت ما خانم‌هاست، به نظر من حتی با چادر هم می‌توان زیبا بود. درست مثل جواهرفروشی که از مروارید با ارزش خود مراقبت می‌کند. اصلاً تا به حال دیده‌ای کسی یک مروارید زیبا و با ارزش را هر جایی رها کند؟ سوده‌جان، حجاب برای یک خانم تاج بندگی خداست و چه چیز زیباتر از بندگی خدا. خدا به پیامبر گفته است که به زن‌ها بگویید در مقابل نامحرم حجاب داشته باشند. به نظر من حجاب نه تنها دست و پا گیر نیست، بلکه به عنوان نشانه‌ی اعتقاد به خدا و بندگی بهتر اوست.»

سوده نگاهی به خودش انداخت و گفت: «حالا مثلاً این چندتا دونه مو بیرون بمونه چه اتفاقی می‌افته آخه؟ اصلاً به من بگو حالا که چادری شدی و خودت را رو به سختی انداختی پشیمان نیستی؟»

مطمئن جواب دادم: «نه، من از کاری که کردم راضی هستم. من آگاهانه حجاب را انتخاب کردم. از وقتی چادر سر می‌کنم انگار نوع نگاه‌هایی که به سمتم بود عوض شده است، احساس می‌کنم با ارزش شده‌ام.»

سوده با دست موهایش را به زیر مقنعه‌اش برد، و گفت: «حنانه‌جان به نظرم تو درست می‌گویی، اگر من خودم را جواهری زیبا و با ارزش بدانم پس نباید خودم را بدون حجاب مقابل چشم همگان قرار بدهم.»

بعد دستی به چادر روی سرم کشید و ادامه داد: «حنانه مامانت قبول می‌کنه تا یک چادر هم برای من بدوزه؟»

لبخندی زدم و ‌گفتم: «بله، حتماً.»

CAPTCHA Image