10.22081/poopak.2022.72951

عمو نخودی

داستان

عمونخودی

ندبه محمدی

عمونخودی دندان‌های مصنوعی‌اش را شست و توی دهانش گذاشت. عینک ذره‌بینی‌اش را به چشمش زد. چند مشت نخودچی کشمش توی جیبش‌هایش ریخت. عصای چوبی‌اش را برداشت و راه افتاد تا به خانه‌ی پسرش برود.

توی راه یادش آمد که نوه‌اش خیلی آلوچه دوست دارد. برای همین کمی آلوچه خرید و دوباره راه افتاد. هنوز یک قدم نرفته بود که چیزی یادش آمد. برگشت و به فروشنده گفت: «نوه‌ی من آلوچه‌ی ترش دوست دارد. لطفاً از آن آلوچه‌های ریز بدهید!»

فروشنده لبخندی زد. پاکت را از عمونخودی گرفت و یک پاکت آلوچه‌ی ریز ترش به او داد.

عمونخودی تشکر کرد و راه افتاد؛ اما هنوز دو قدم نرفته بود که چیز دیگری یادش آمد. دوباره برگشت و گفت: «ببخشید! نوه‌‌ام گلودرد دارد. لطفاً از آن آلوچه‌های شیرین بدهید!»

فروشنده لبخند زد. پاکت را از عمونخودی گرفت و یک پاکت آلوچه‌ی ریز شیرین به او داد. عمونخودی تشکر کرد و راه افتاد؛ اما هنوز سه قدم نرفته بود که چیز مهمی یادش آمد. سه باره برگشت و گفت: «ببخشید نوه‌ی من کوچک است. می‌ترسم آلوچه‌ی ریز توی گلویش بپرد. لطفاً آلوچه درشت شیرین بدهید!»

فروشنده لبخند زد و پاکت را از عمونخودی گرفت و یک پاکت آلوچه‌ی درشت شیرین به او داد. عمونخودی تشکر کرد. بعد هم یک مشت نخودچی کشمش توی مشت آقای فروشنده ریخت و راه افتاد.

وقتی به خانه‌ی پسرش رسید، نوه‌اش در را باز کرد. توی بغل عمونخودی پرید و تا می‌توانست ماچش کرد. بعد عصای رنگ و رو رفته‌ی او را از دستش گرفت و گفت: «حاج‌بابا، امروز همراه بابا و مامان، همه‌ی مغازه‌ها را گشتیم تا بهترین عصا را برای‌تان بخریم.»

عمونخودی خوش‌حال شد. یک مشت نخودچی کشمش توی دست نوه‌اش ریخت. پیشانی‌اش را بوسید و گفت: «ممنونم پسرم! من هم همه‌ی آلوچه‌ها را زیر و رو کردم تا بهترینش را برایت بخرم.»

CAPTCHA Image