داستان طنز
گرگ دندون دندونی
عباس عرفانیمهر
یک بچه اژدها بود به اسم هوهو. کجا؟ پایین یک آتشفشان توی یک غار. با کی؟ با مامان و بابا و صدتا خواهر و برادر پر سروصدا.
هوهو هر روز نق میزد.
هوهو: «مامان این داداشهای فق فقو هی نق میزنند. سرم رفت.»
مامان: «اشکالی ندارد، برادر هستند.»
هوهو: «مامااان! خواهرهایم خرناس بازی میکنند. جیغ میکشند. کلهام ترکید.»
- خب باید بازی کنند. تو هم با آنها بازی کن.
هوهو: «بابا! آواز نخوان سرم رفت.»
- چی؟ من آواز نخوانم میمیرم.
مامان آه کشید.
همان موقع باد (هوهو) یک نامه از پشت کوه آورد و به آنها داد. توی نامه نوشته بود.
دنیا پر از هلو شد.
قصهی ما شروع شد.
کارت عروسی
من یعنی پسرخاله هولولو خان با اون (یعنی شعلهخانم آتیشپاره)، که میخواهد همسرم بشود میخواهیم عروسی کنیم. میفهمید که!
فردا بیایید اینجا آتیشبازی کنیم. بخوریم و بخندیم. میفهمید که!
غذا: زغال پلوی آتیشی و شربت آبجوش داریم.
شیرینی: سنگ جوشان عسلی و پاره آجر شیرین شده و آتشفشانی داریم.
اگر هدیه نیاورید بد است. هدیه بیاورید خوب است. میفهمید که!
ماماناژدها نامه را که خواند آتش دهانش را با شادی پاشید به دیوار و گفت: «وای! عروسی پسرخاله. چه خوب شد خوشمون شد. شعلهخانم مال خودمون شد. بعد داد زد: «یک، دو، سه، آماده. پیش به سوی عروسی، پای پیاده.»
هوهو داد زد: «آخجان! چی از این بهتر! زود بروید تنها باشم. دلم نمیخواهد با شما باشم.»
مامان گفت: «اگر بیایی قول میدهم خرکیف میشوی. اگر نیایی تنها میمانی حیف میشوی.»
- نه.
بابا اژدها گفت: «عروسی جای بخور بخور و خنده است. هر کی نیاد بازنده است.»
- نه.
بابا گفت: «پس ما رفتیم. مفتی مفتی. یک وقت نگی نگفتی.»
آنها دست هم را گرفتند و بیرون پریدند.
غار ماند و هوهو. هوهو ماند و تنهایی.
غار ساکت و تاریک و باریک. کم کم شب شد. هوهو خوشحال بود. یکهو صدا آمد. صدای زوزه. آووو....
هوهو مثل ژلهی تمشک از ترس بالا پرید و لرزید. بعد صدا آمد. یک نفر با فریاد شعر میخواند.
گرگم و گله میبرم، گرسنمه آهو میخوام
کنار ساندویچ گوشت، خیارشور و کاهو میخوام.
کی بود؟ کی بود؟ گرگ دندون دندونی. گرگ بوی بچهاژدها را شنید. توی غار سرک کشید و گفت: «به به به! نه چک زدیم نه چونه، غذا اومد به خونه.»
هوهو از ترس چسبید به دیوار. زبانش چسبید به دهانش. گرگ دندون دندونی با دندانهای بزرگش پرید جلو طنابش را در آورد. بچهاژدها را محکم بست. انداخت روی کولش و گفت: «چه روز خوبی، چه روز محبوبی. شام چی دارم عقب و جلو؛ اژدهاپلو. آخجان!»
بچهاژدها از ترس داد زد، فریاد زد: «مامانیییییییییی، بابایییییییی...!»
صدایش رفت تا آسمان. چرخید و رسید به گوش مامان و بابا.
مامان با لرز گفت: «وای بچهام! اژدها گُلی؛ لپتپلی.»
آنها تند و تند دویدند به گرگ رسیدند. خواهرها، داداششان را که دیدند، گفتند: «داداش ما رو چه کار داری آی گرگ دندون دندونی؟» داداشها گفتند: «واستا اگه میتونی.»
گرگه وقتی آنها را دید ترسید لرزید. چه کار کرد؟ بچه را ول کرد، فرار کرد. اژدهاکوچولو خوشحال شد. با خجالت گفت: «هیچوقت من را تنها نگذارید.»
مامان و بابا و بچهها غاش غاش خندیدند.
ارسال نظر در مورد این مقاله