این همه موکب

10.22081/poopak.2022.73049

این همه موکب


تقویم روزها

این همه موکب

فاطمه دانشورجلیل

ناصر صدایم کرد و گفت: «علی، پنج‌تا پتو بیار!»

پتوی خودم را برداشتم. به دست ناصر دادم و گفتم: «دیگه پتو نداریم. این پتوی خودمه.»

عمو گفت: «پتوی من و پدرت و ناصر را هم بیار! برای خودمون از جایی می‌گیرم. الآن زوّار خسته‌اند.»

همه‌ی زوّار ردیف خوابیده بودند. با ناصر خارج از موکب روی زمین نشستیم و منتظر ماندیم تا عمو با پتوها بیاید. شب‌ها سرد بود و روزها گرم.

پدرم دستی به شانه‌ی من و پسرعمویم گذاشت. بین‌مان نشست و گفت: «ماشاءالله امروز خیلی کار کردید. نُه سال بیش‌تر ندارید؛ اما پا به پای بزرگ‌ترها از زوّار پذیرایی کردید.»

من و ناصر به هم لبخند زدیم. پدرم دوباره گفت: «فقط چهار روز به اربعین مانده. از فردا تعداد زوّار بیش‌تر می‌شود.»

من و ناصر چشمی با هم گفتیم. پدرم دستانش را دور شانه‌های‌مان حلقه زد و گفت: «در حد توان‌تان کار کنید. دوست ندارم مریض بشید.»

ناصر پرسید: «عمو، هر سال چه‌قدر زوّار برای اربعین هست؟»

پدرم نگاهی به آسمان انداخت و گفت: «تا بیست میلیون‌ هم بوده.»

من و ناصر با تعجب به یک‌دیگر نگاه کردیم. این‌بار من پرسیدم: «بابا چندتا موکب هست؟ اصلاً چه‌قدر راه از این‌جا تا کربلاست؟»

- حدود هفت هزار موکب هست. هشتاد کیلومتر راهه از نجف تا کربلا.

عمو از راه رسید با چهار پتو. وقتی من و ناصر کنار هم دراز کشیدیم، گفتم: «ناصر، خیلی دوست داشتم ما هم جزء زوّار بودیم.»

ناصر گفت: «پذیرایی از زوّار هم مثل زیارت با پای پیاده خیلی ثواب دارد، شاید حتی بیش‌تر.»

کمی به فکر فرو رفتم و گفتم: «ناصر، فکرش را بکن، این همه جمعیت، این همه موکب، این همه راه و این همه به قول مادرم عاشق امام حسین هست!»

ناصر از خستگی خوابش برده بود و دیگر چیزی نگفت.

CAPTCHA Image