10.22081/poopak.2022.73056

کدو تنبل

کدو تنبل

سپیده رمضان‌نژاد

کدوی شکم‌گنده، با لباس چین‌چین نارنجی‌اش، قل و قل و قل آمد وسط باغچه.

یکهو صدای فلفلی را شنید: «آی... وای... اوخ... آخ... یکی به دادم برسه. یکی بیاد این تیغ رو از شکمم دربیاره.»

کدو قل و قل و قل رفت و تالاپی افتاد جلوی پای فلفلی.

گفت: «اومدم به دادت برسم. تیغ از شکمت بیرون بکشم.»

بعد هم تندی تیغ را از شکم فلفلی کشید بیرون.

فلفلی گفت: «آخیش! راحت شدم. خدا رو شکر که تو این‌جا بودی کدو تنبل!»

کدو ناراحت شد. دلش شکست. آن‌جا نماند. قل و قل و قل رفت.

جلوتر، ذرت کاکلی را دید که هی زمین می‌خورد و بلند می‌شد.

کدو خنده‌اش گرفت. پرسید: «چرا این‌جوری راه می‌ری؟ چرا هی خودت را روی زمین می‌ندازی؟»

ذرت گفت: «چون مو‌هام بلند شدن. می‌پیچن به دست و پاهام!»

کدو گفت: «می‌خواهی موهات رو کوتاه کنم؟»

ذرت گفت: «چی از این بهتر! فقط کاکل‌هامو زیاد کوتاه نکن!»

کدو، قرچ و قورچ و قارچ، موهای ذرت را کوتاه کرد. ذرت، از خوش‌حالی، دور خودش چرخید. کدو را بغل کرد و گفت: «نمی‌دونستم آرایش‌گری هم بلدی، کدو تنبل!»

کدو باز هم دلش شکست. قل و قل و قل رفت.

سر راه، خیار قلمی را دید. خیار داشت پیچک‌ها را از دور تنش باز می‌کرد، ولی نمی‌توانست.

کدو گفت: «اجازه می‌دهی کمکت کنم؟»

خیار قلمی گفت: «چی از این بهتر؟»

کدو، پیچک‌ها را از دور خیار باز کرد.

خیار نفس راحتی کشید و گفت: «آخیش. داشتم خفه می‌شدم. چه به ‌موقع رسیدی کدو تنبل!»

کدو خیلی دلش شکست. دیگر قل نخورد. جایی هم نرفت. همان‌جا روی زمین نشست و زار و زار و زار گریه‌ کرد.

صدایش توی باغ پیچید. فلفلی و ذرت و خیار دورش جمع شدند.

فلفلی گفت: «تیغ توی پات رفته، کدو تنبل؟»

ذرت گفت: «چون مو نداری ناراحتی، کدو تنبل؟»

خیار گفت: «کسی اذیتت کرده، کدو تنبل؟»

کدو داد زد: «نه... نه... نه...»

فلفلی و ذرت و خیار به هم نگاه کردند.

ذرت با تعجب پرسید: «پس چرا گریه می‌کنی؟»

کدو دماغش را بالا کشید و گفت: «کسی که تیغ از شکم دوستش درمیاره، موهای دوستش رو کوتاه می‌کنه، پیچک‌ها رو از دور دوستش می‌کَنه، تنبله!؟»

فلفلی و خیار و ذرت به هم نگاه کردند. گفتند: «نه! خیلی هم زرنگه!»

خیار گفت: «از این به بعد، صدات می‌کنیم کدو تپلی.»

ذرت گفت: «من که می‌گم کدو قلقلی بهتره.»

فلفلی گفت: «تو مثل حلوا شیرینی. رنگت هم مثل رنگ حلواست. دوست داری کدو حلوایی صدات کنیم؟»

کدو یک نگاه به خودش کرد یک نگاه به دوستانش. بعد، لبخند زد و گفت: «بله، بله! صدام کنید کدو حلوایی!»

از آن روز به بعد، توی باغچه، هرکس به او می‌رسید می‌گفت: «سلام کدو حلوایی!» و هر کاری داشت صدا می‌زد: «کدو حلوایی، بدو بیا کمکم کن!»

CAPTCHA Image