کدو تنبل
سپیده رمضاننژاد
کدوی شکمگنده، با لباس چینچین نارنجیاش، قل و قل و قل آمد وسط باغچه.
یکهو صدای فلفلی را شنید: «آی... وای... اوخ... آخ... یکی به دادم برسه. یکی بیاد این تیغ رو از شکمم دربیاره.»
کدو قل و قل و قل رفت و تالاپی افتاد جلوی پای فلفلی.
گفت: «اومدم به دادت برسم. تیغ از شکمت بیرون بکشم.»
بعد هم تندی تیغ را از شکم فلفلی کشید بیرون.
فلفلی گفت: «آخیش! راحت شدم. خدا رو شکر که تو اینجا بودی کدو تنبل!»
کدو ناراحت شد. دلش شکست. آنجا نماند. قل و قل و قل رفت.
جلوتر، ذرت کاکلی را دید که هی زمین میخورد و بلند میشد.
کدو خندهاش گرفت. پرسید: «چرا اینجوری راه میری؟ چرا هی خودت را روی زمین میندازی؟»
ذرت گفت: «چون موهام بلند شدن. میپیچن به دست و پاهام!»
کدو گفت: «میخواهی موهات رو کوتاه کنم؟»
ذرت گفت: «چی از این بهتر! فقط کاکلهامو زیاد کوتاه نکن!»
کدو، قرچ و قورچ و قارچ، موهای ذرت را کوتاه کرد. ذرت، از خوشحالی، دور خودش چرخید. کدو را بغل کرد و گفت: «نمیدونستم آرایشگری هم بلدی، کدو تنبل!»
کدو باز هم دلش شکست. قل و قل و قل رفت.
سر راه، خیار قلمی را دید. خیار داشت پیچکها را از دور تنش باز میکرد، ولی نمیتوانست.
کدو گفت: «اجازه میدهی کمکت کنم؟»
خیار قلمی گفت: «چی از این بهتر؟»
کدو، پیچکها را از دور خیار باز کرد.
خیار نفس راحتی کشید و گفت: «آخیش. داشتم خفه میشدم. چه به موقع رسیدی کدو تنبل!»
کدو خیلی دلش شکست. دیگر قل نخورد. جایی هم نرفت. همانجا روی زمین نشست و زار و زار و زار گریه کرد.
صدایش توی باغ پیچید. فلفلی و ذرت و خیار دورش جمع شدند.
فلفلی گفت: «تیغ توی پات رفته، کدو تنبل؟»
ذرت گفت: «چون مو نداری ناراحتی، کدو تنبل؟»
خیار گفت: «کسی اذیتت کرده، کدو تنبل؟»
کدو داد زد: «نه... نه... نه...»
فلفلی و ذرت و خیار به هم نگاه کردند.
ذرت با تعجب پرسید: «پس چرا گریه میکنی؟»
کدو دماغش را بالا کشید و گفت: «کسی که تیغ از شکم دوستش درمیاره، موهای دوستش رو کوتاه میکنه، پیچکها رو از دور دوستش میکَنه، تنبله!؟»
فلفلی و خیار و ذرت به هم نگاه کردند. گفتند: «نه! خیلی هم زرنگه!»
خیار گفت: «از این به بعد، صدات میکنیم کدو تپلی.»
ذرت گفت: «من که میگم کدو قلقلی بهتره.»
فلفلی گفت: «تو مثل حلوا شیرینی. رنگت هم مثل رنگ حلواست. دوست داری کدو حلوایی صدات کنیم؟»
کدو یک نگاه به خودش کرد یک نگاه به دوستانش. بعد، لبخند زد و گفت: «بله، بله! صدام کنید کدو حلوایی!»
از آن روز به بعد، توی باغچه، هرکس به او میرسید میگفت: «سلام کدو حلوایی!» و هر کاری داشت صدا میزد: «کدو حلوایی، بدو بیا کمکم کن!»
ارسال نظر در مورد این مقاله