داستانترجمه
تیراندازی در جنگل
مترجم: فاطمه غلامی(ثانی)
- یک روز صبح چند تیر از کنار گوشهای خرگوش گذشت.
- خرگوش ترسید و پشت درخت پنهان شد.
- تیراندازی که تمام شد، خرگوش رفت تا تیرانداز را پیدا کند. از پشت پرچین، تاج خروس را دید.
- خرگوش از خروس پرسید: «تو به طرف من تیراندازی کردی؟»
- خروس گفت: «نه، من تا حالا تیراندازی نکردهام.»
- آنها شترمرغ را دیدند.
- خروس از شترمرغ پرسید: «تو تیراندازی میکردی؟»
- شترمرغ گفت: «نه، من تا حالا تیر و کمان را از نزدیک ندیدهام.»
- آنها در رودخانه اسب آبی را دیدند که شنا میکرد.
- شترمرغ از اسب آبی پرسید: «تو به طرف ما تیراندازی میکردی؟» اسب آبی گفت: «نه، من توی آب بودم.»
- آنها از پشت دیوار گوریل را دیدند. اسب آبی پرسید: «تو به طرف دوستان من تیراندازی کردی؟»
گوریل گفت: «نه، من بالای درخت بودم.»
- یکدفعه خرس با عجله به طرف آنها آمد. گفت: «من داشتم تمرین تیراندازی میکردم. ببخشید شما را ترساندم! دوست دارید در یک جای مناسب با هم مسابقه بدهیم؟»
همه خوشحال شدند و هورا کشیدند.
ارسال نظر در مورد این مقاله