داستان
آرزوی خرسی
مرجان سمیعیزاده
خرسی کنار برکهی سرسبز نشسته بود. دستش را زیر چانهاش گذاشته و به برکه نگاه میکرد. یکدفعه قورباغه پرید روی برگ گل نیلوفر در برکه. خرسی از ترس به هوا پرید. قورباغه خندید و گفت: «به چی فکر میکردی که من را ندیدی؟»
خرسی گفت: «شنیدم بالای آن کوه بلند یک سنگ آرزوست که میتواند آرزوها را برآورده کند.»
قورباغه، قورقوری کرد و گفت: «میدانم؛ اما راهش خیلی طولانی و سخت است. فقط هم میتوانی پنجتا آرزو بکنی.» خرسی گفت: «من فردا صبح راه میافتم. آرزوهای مهمی دارم.»
قورباغه با خودش فکر کرد: «چه حوصلهای دارد. این همه راه میخواهد برود دنبال آرزوهایش؟»
صبح زود خرسی یک ظرف عسل، چندتا نان شیرینی و چند کلوچه در بقچهی رنگارنگش گذاشت بعد به سمت کوه بلند حرکت کرد. هوا کمی سرد بود؛ اما موهای خرسی کمک میکرد تا گرم بماند. خرسی رفت و رفت و رفت. بالأخره به بالای کوه رسید. سنگ را پیدا کرد. سنگ، سیاه و بزرگ بود. خرسی دستش را روی آن کشید و گفت: «سنگِ عزیزم! من راه طولانیای آمدهام. آرزوهای من را برآورده میکنی؟»
سنگ گفت: «بله! ولی یادت باشد فقط پنجتا.» خرسی از خوشحالی دور خودش چرخید و به هوا پرید. بعد برای اینکه ببیند سنگ راست گفته است یا نه، آرزو کرد که یک کوزهی خیلی بزرگ عسل داشته باشد.
همان موقع یک کوزهی بزرگ عسل جلویش ظاهر شد. خرس گرسنه کوزهی عسل را سر کشید و به سمت پایین کوه حرکت کرد. روی تخته سنگی نشست و فکر کرد کاش الآن در خانهی خودش روی تختش دراز کشیده بود. چشمهایش را بست، باز کرد و دید روی تختش است. هم تعجب کرد و هم عصبانی شد؛ چون یک آرزوی دیگرش هم تمام شده بود. حالا فقط سه آرزو مانده بود.
خرسی از درِ خانهاش بیرون رفت. باز کنار برکه رفت تا فکر کند چه آرزوهایی باید بکند. داشت فکر میکرد که قورباغه جستی زد و کنارش نشست. با کنجکاوی پرسید: «خرسی سنگ آرزوها را پیدا کردی؟»
خرسی تمام ماجرا را برای قورباغه تعریف کرد. قورباغه گفت: «من باور نمیکنم این همه راه را رفته باشی.»
خرسی گفت: «کاش تو یک جغد باهوش بودی تا باور میکردی!» همان وقت قورباغه به یک جغد با یک عینک گرد و جلیقهی مشکی تبدیل شد. خرس فریاد کشید: «نه، نه، نه! این آرزو نبود!»
قورباغه که حالا دیگر جغد بود، گفت: «مواظب باش چه آرزویی میکنی! حالا زود باش من را به شکل قبلیام دربیار!»
خرسی گفت: «فقط میتوانم دوتا آرزوی دیگر بکنم.»
قورباغه گفت: «اولیاش این هست که من به شکل اولم در بیایم. این عینک به نوکم فشار میآورد.»
خرس با بیمیلی گفت: «آرزو میکنم مثل قبلت بشوی.»
جغد ناپدید شد و قورباغه کنار خرس ظاهر شد. قورباغه گفت: «من کمکت میکنم آخرین آرزویت را درست انتخاب کنی. حالا چشمایت را ببند و ببین چی توی دنیا از همه چی بیشتر خوشحالت میکند.»
خرسی چشمایش را بست و فکر کرد: «یک خانهی زیبا در غارِ خودم، دوستهای خوب و یک عالمه خوراکی، گلهای زیبا در باغچهام و یک جنگل سرسبز دور و برم.»
وقتی چشمهایش را باز کرد دید قورباغه با تعجب زل زده است به او. بعد هم زد زیر خنده و حالا نخند کی بخند. خرسی گفت: «چرا میخندی؟ من جدی گفتم!»
قورباغه گفت: «ولی تو همهی اینها را الآن هم داری!»
خرس کمی فکر کرد و گفت: «آره راست میگویی! امیدوارم همه چی همینطوری بماند.» خرسی متوجه نشد که این آخرین آرزویش بود که برآورده شد.»
ارسال نظر در مورد این مقاله