دوستانه
احساس بد دور شو
مهدیس حسینی
پدربزرگ و مادربزرگ سعید و سمانه در روستا زندگی میکنند. تعطیلات شروع شده بود و سعید و سمانه به روستا رفته بودند تا چند روزی را در کنار پدربزرگ و مادربزرگشان بمانند. آنها خیلی خوشحال بودند. امروز پدربزرگ به سعید و سمانه گفت که هوا بسیار خوب است و آنها میتوانند اسبسواری کنند. پدربزرگ از آنها خواست تا نوبتی سوار شوند و به سعید گفت چون سمانه از تو کوچکتر است اول او سوار شود.
سعید اصلاً خوشش نیامد و ناراحت شد که به خاطر بزرگتر بودن باید نفر دوم باشد. سمانه یک دور اسبسواریاش تمام شد و نوبت سعید شده بود. پدربزرگ سعید را صدا زد؛ اما او ناراحت بود و جواب پدربزرگ را نداد. پس پدربزرگ هم مجبور شد چند بار دیگر سمانه را سوار بر اسب دور بدهد. در همین موقع مادربزرگ برای بچهها کیک سیب آورد تا بخورند سعید هنوز هم ناراحت بود پس کیک هم نخورد. احساس ناراحتی زیادی را در خود حس میکرد. حالش داشت خراب میشد. ناگهان از خودش پرسید چرا دارد تمام لحظههای خوب را از دست میدهد، شاید تا چند ماه آینده نتواند به روستا بیاید و اسبسواری کند و یا از کیکهای سیب خوشمزهی مادربزرگ بخورد، پس به خودش گفت: «کاری کن تا این احساس ناراحتی را از خودت دور کنی، زود باش، زود باش!»
سعید تمام احساس ناراحتیاش را در دستش مشت کرد، چشمانش را بست و نفسش را داخل شکمش نگه داشت، به لحظات خوبی که میخواست در روستا داشته باشد فکر کرد. اینکه اسبسواری کند، از کیکهای سیب مادربزرگ بخورد و با سمانه کلی بازی کند. یکدفعه مشتش را باز کرد و تمام احساس ناراحتی را از خودش دور کرد. چند بار این کار را تکرار کرد تا تمام احساس ناراحتی را از خودش دور کرد. حالا احساس میکرد حالش خیلی بهتر شده است و میتوانست از بودن در روستا و اسبسواری لذت ببرد.
اول سراغ کیکهای مادربزرگ رفت و مشغول خوردن شد. بعد هم از پدربزرگ خواست در نوبتش اسبسواری کند.
ارسال نظر در مورد این مقاله