10.22081/poopak.2022.73145

لطفاً هوهو نکنید

لطفاً هوهو نکنید

سیده‌هانا پورکاشانی

باد از خواب بیدار شد. هوهوکنان پروازکرد. از روی کوه‌ها گذشت، از بین شاخه‌های درختان رد شد، دره‌ها را یکی- یکی پشت سر گذاشت، تا به یک مزرعه‌ی گندم رسید. او در بین گندم‌ها چرخید و آن‌ها را نوازش کرد. چشمش به آسمان افتاد، گرد و غباری غلیظ هوا را پوشانده بود. باد وزید و هوا را تمیز کرد. او خیابان‌ها و کوچه‌ها را می‌گشت تا ببیند چه کسی به او احتیاج دارد.

پیرزنی را دید که روی پله نشسته بود و به حیاط نگاه می‌کرد. او زیر لب می‌گفت: «حالا چه‌طوری با این کمردردم حیاط رو تمیز کنم؟» و با ناراحتی آهی کشید. باد، هوهوکنان جلو رفت و هوای زیادی را به داخل بدن خود کشید و با شدت بیرون داد. همه‌ی برگ‌های خشک جمع شدند و حیاط تمیز شد. پیرزن لبخند شادی بر لب‌هایش نشست.

باد هوهوکنان به راه خود ادامه داد تا به دختربچه‌ای رسید که توپش بین شاخه‌های درختی گیر کرده بود. دخترک با نگرانی به اطراف نگاه می‌کرد تا کسی کمکش کند. باد جلو رفت و با یک فوتِ آرام توپ را به زمین انداخت. دختر با خوش‌حالی توپ را برداشت و رفت.

باد چرخید و چرخید تا به یک نانوایی رسید. شاطر کنار تنور، در حال پختن نان بود و عرق می‌ریخت، گرما کلافه‌اش کرده بود. باد به آرامی دورش چرخید. شاطر حسابی خنکش شد. لبخندی زد و با اشتیاق به کارش ادامه داد.

باد هوهوکنان به پارک رسید. بچه‌ها همه مشغول بازی بودند. گوشه‌ی پارک بچه‌ای را دید که بادبادکی در دست گرفته بود و نمی‌توانست آن را در هوا به پرواز درآورد. باد وزید، بادبادک را به آسمان برد و بچه را خوش‌حال کرد.

باد هوهوکنان جستی زد تا به ساحل رسید. در آن‌جا جوان ورزشکاری را دید که در دستش تخته‌ی موج سواری گرفته و کنار ساحل آرام، منتظر موج دریا بود. او که ناراحتی جوان ورزشکار را دید به دریا شیرجه زد و شناکنان دریا را موج‌دار کرد. جوان ورزشکار خوش‌حال شد و سوار برتخته، موج‌سواری کرد.

باد هوهوکنان به حرکت خود ادامه می‌داد. دود سیاهی را روبه‌روی خود دید که از پشت کوهی به آسمان بلند می‌شد. آری، جنگل آتش گرفته بود. باد شتابان به سمت جنگل رفت و فوت قدرتمندی کرد تا آتش را خاموش کند؛ اما آتش شعله‌ورتر شد. او فوت کرد، جنگل بیش‌تر آتش گرفت. باد ترسیده بود و نمی‌دانست چه‌کار کند تا از آتش‌سوزی جنگل جلوگیری کند. ناگهان صدای آتش‌نشان‌ها را شنید: «کاش باد صدای ما رو بشنود و دیگه نوزد. و از آن‌جا دور شود.»

باد با شنیدن صدای آتش‌نشان‌ها آرام شد، دیگر نوزید. و از آن‌جا دور شد. آتش‌نشان‌ها توانستند آتش را خاموش کنند. شب شد. باد می‌رفت تا در رخت‌خوابش میان ابرها بخوابد؛ اما قبل از خواب به کارهای امروزش فکر کرد، او تصورش این بود که همیشه با وزیدنش می‌تواند به آدم‌ها کمک کند؛ اما امروز در حادثه‌ی آتش‌سوزی جنگل فهمید در بعضی اوقات با نوزیدن و هوهوکنان می‌تواند شادی را به دیگران هدیه کند.

CAPTCHA Image