داستانترجمه
مرضیه ویلانی
- دوشنبه با پدرم به ماهیگیری رفتیم.
- پدرم ماهی بزرگی گرفت؛ اما من نتوانستم ماهی بگیرم. برای همین ناراحت شدم.
- روز سهشنبه، باز هم برای ماهیگیری به کنار دریاچه رفتیم. دوباره پدرم ماهی دیگری گرفت و من چیزی نگرفتم.
- روز چهارشنبه به دریاچهی دیگری برای ماهیگیری رفتیم. پدرم ماهیهای زیاد گرفت.
- روز پنجشنبه به همراه پدرم زدیم به دل رودخانه، او پنج ماهی گرفت و من فقط یک ماهی خیلی کوچک گرفتم.
- روز جمعه به پدرم گفتم که من به استراحت نیاز دارم. پدرم گفت: «باشه. امروز استراحت میکنیم تا سرحال شویم!»
- شنبه آمد و باز هم پدرم ماهیهای زیادی گرفت. من خیلی تلاش کردم؛ اما بیفایده بود.
- روز یکشنبه، صبح خیلی زود به دریاچه رفتیم.
- طعمه را سر قلاب گذاشتم و آن را داخل آب انداختم.
- یکدفعه چیزی به قلاب من گیر کرد و قرقره را محکم کشید.
- من بالأخره ماهی گرفتم چشمانم از خوشحالی برق میزد.
- وقتی ماهیِ بزرگ را بالا کشیدم. من و پدرم از دیدن آن شگفتزده شدیم.
- بله! بالأخره من توانستم با تلاش خودم، بزرگترین ماهی دریاچه را صید کنم.
ارسال نظر در مورد این مقاله