تقویم روزها
آهو و کبوتر
فاطمه بختیاری
حرم شلوغ بود. در و دیوار حرم را پرچمهای سیاه زده بودند. مامان گفت: «برای همهی مریضها دعا کنیم.»
بابا گفت: «برای ننهجون بیشتر از همه.»
زینب دستش را توی کیفش کرد و گفت: «الآن به آهویم میگویم دعا کند.»
اما هر چه گشت آهوی پارچهایاش که ننهجون برایش دوخته بود، پیدا نکرد. اشک توی چشمهایش جمع شد. گریه کرد.
- گمشده...! آهوکوچولویم گم شده.
مامان کیف زینب را گشت؛ اما آهو نبود. راهی که آمده بودند را برگشتند؛ اما آهو را پیدا نکردند. زینب باز گریه کرد. بابا گفت: «حتماً پیدا میشود.»
مامان گفت: «توی حرم کسی گم نمیشود.»
زینب رو به روی گنبد ایستاد و گفت: «امام رضا! آهویم را پیدا کن.»
بابا گفت: «میروم دنبال آهو بگردم.»
مامان دست زینب را گرفت. به سقاخانه رسیدند. زینب گفت: «حتماً آهویم تشنه هست.»
مامان یک پیاله آب به زینب داد.
- بخور... امام رضا(علیه السلام) مواظب زائرانش هست.
زینب اشکهایش را پاک کرد و آب خورد. مامان کبوترها را که در آسمان پرواز میکردند، نشان داد. بعضی از کبوترها نزدیک سقاخانه نشستند و آب خوردند. مامان گفت: «برویم به کبوترها دانه بدهیم.»
زینب با بغض گفت: «میخواستم با آهویم به آنها دانه بدهم.»
مامان سر زینب را بوسید.
- آهو که آمد دوباره پیش کبوترها میرویم.
کنار حیاط، دانه ریختند. کبوتر سفیدی نزدیکشان نشست. با چشمهای سیاهش به آنها نگاه کرد. بابا با خوشحالی برگشت. آهوی پارچهای را به زینب نشان داد.
زینب با خوشحالی بابا و آهو را بوسید. آهو را بغل کرد. آهو با چشمهای سیاهش به گنبد طلایی، کاشیهای رنگارنگ و آسمان آبی نگاه کرد. کبوتر سفیدی کنارشان نشست. آرام آرام قدم برداشت و نزدیک شد. بقبقو کرد و به آهو نوک زد.
- او را بوس کردی!
کبوتر بقبقو کرد. دور آهو گشت. بعد پر زد و رفت. مامان به گنبد نگاه کرد و سلام داد.
زینب کنار مامان و بابا نشست. آهوی پارچهایاش را بغل کرد. درِ گوش آهو گفت: «برای همهی مریضها و ننهجون دعا کن.»
ارسال نظر در مورد این مقاله