داستان
خانهی پارچهای حنانه
رامونا میرحاجیان
مامانپروانه توی آشپزخانه آش رشته میپخت. حنانه گریهکنان از راه رسید و فریاد کشید: «مامان! تبلتم سیاه سیاه شد!»
مامانپروانه تبلت را گرفت و گفت: «تبلت، چرا سیاه شدی؟ چرا چشمای قشنگ دخترم را اشکی کردی؟»
حنانه گفت: «مامان! تبلت که نمیفهمد؟»
مامانپروانه گفت: «راست میگی مامانجان! این تبلت بیچاره که احساس ندارد!»
حنانه گفت: «من تبلتم را می....خوا.....هم.»
مامان در قابلمه را گذاشت و گفت: «عصر میبریمش تا درستش کنند.»
حنانه پرسید: «من تا عصر چه کار کنم؟»
مامانپروانه دستی به سر حنانه کشید و گفت: «غصه نداره دخترکم، قصه میخوانیم!»
ولی حنانه دلش قصه نمیخواست. دوست داشت با تبلتش بازی کند. برای همین داد کشید: «قصه نمیخوام، تبلتبازی میخوام.»
مامان نگاهش کرد و گفت: «تبلتبازی که الکیه! بیا راستکی بازی کنیم.» و بعد به سمت اتاق پروانه راه افتاد و گفت: «بیا برات خانه بسازم.» حنانه تعجب کرد و گفت: «خانهی چی؟ چهطور بسازیم؟» مامان خندید و گفت: «خانهی پارچهای.»
حنانه اشکهایش را پاک کرد و دنبال مامان به راه افتاد. مامانپروانه، تخت حنانه را جلو کشید. یک ملافه آورد و یک طرفش را به تخت گره زد. طرف دیگرش را بالای کمد انداخت و گفت: «اینم خانهی پارچهای حنانهخانم.» حنانه خندید و دوید توی هال. پادری را آورد و انداخت توی اتاق و گفت: «اینم فرش خانهی من!» مامان خندید و پرسید: «موافقی آش را در خانهی حنانه بخوریم؟» حنانه گفت: «بله بله! بفرمایید.» بعد دوید سمت آشپزخانه و سفره را آورد. مامان و حنانه ناهار را در خانهی پارچهای خوردند. ظرفها را که جمع کردند، مامانپروانه برای حنانه قصه خواند. حنانه توی خانهی پارچهای خوابش برد. با صدای مامان چشمانش را باز کرد. مامان بالای سرش ایستاده بود. گفت: «میای بریم پارک بازی کنیم؟» چشمهای حنانه برق زد. دوید سمت در. مامان پروانه گفت: «کجا میری؟ اول لباس عوض کن!»
پارک پر بود از بچه و همبازی. حنانه از سرسرهها، سُر میخورد و تاببازی میکرد. چندتا دوست خوب هم پیدا کرده بود.
ارسال نظر در مورد این مقاله