داستان
نقطهپلوی مامانزری
رامونا میرحاجیانمقدم
مامانزری و باباحسن و درناکوچولو دور سفره نشسته بودند. درنا اخم کرد و گفت: «من نقطهپلو دوست ندارم.» بابا یک قاشق گذاشت دهنش و گفت: «بهبه! مامانزری چه کرده! دستش درد نکند!»
درنا با صدای بلند شمرد: «یک دو سه، چهار پنج شش؛ یک دو سه، چهار پنج شش...»
مامانزری زیرچشمی نگاهش کرد و پرسید: «درناجان! چی میشمری؟»
درنا گفت: «نقطه میشمرم. ببین چهقدر نقطه دارد. من چهطور جداشون کنم؟»
باباحسن و مامانزری خندیدند. مامانزری یک قاشق غذا خورد و گفت: «من که نقطههاش را دوست دارم؛ بهبه!»
درنا گفت: «اصلاً من سیرم، غذا نمیخواهم!»
باباحسن گفت: «ای داد بیداد، دسرها را چه کنیم؟ پس همهش را من و مامانزری میخوریم!»
درنا خیلی لجش گرفت. حالا باید چهکار میکرد؟ ناگهان فکری به ذهنش رسید. گفت: «آخ باز گرسنه شدم! پلو نمیخواهم! سوسیس با نان میخواهم!»
مامانزری چشمکی زد و گفت: «پس غذای نونی میخواهی؟»
باباحسن گفت: «سوسیس که دلدرد میآورد.»
مامانزری گفت: «الآن برای دخترم عدسی میآورم تا با نان نوش جان کند!»
درنا گفت: «آخجون عدسی! گرسنهام شد!»
مامانزری یک ملاقه عدسی ریخت تو کاسه و گذاشت جلوی درنا. درنا خورد و گفت: «بهبه! مامانزری چه کرده! دستش درد نکند!»
مامانزری گفت: «نوش جانتان، عدس خیلی خاصیت دارد. یک عالمه آهن دارد.»
درنا خندید و گفت: «چه جالب! از همانهایی که عموحسین تو ساختمانش گذاشته؟»
مامان و بابا زدند زیر خنده. باباحسن گفت: «نه باباجان! این یک آهن دیگه است. توی بعضی خوراکیهاست. برای بدن هم خیلی لازم است. بدنمان کلی خوشحال و قوی میشود!»
درنا گفت: «پس عدسی میخورم تا بدنم خوشحال شود.»
مامانزری گفت: «چه خوب که نقطههای عدسی را از آب جدا نمیکنی!»
درنا سرش را پایین انداخت و گفت: «خب فرق میکند!»
مامانزری گفت: «نه دخترم، همان عدسهاست، نصفش را ریختم توی پلو و بقیهاش را کنار گذاشتم!»
باباحسن گفت: «میخواهی امتحان کنی؟ به نظر من که نقطهپلو از نقطهآبکی خوشمزهتره!»
درنا یک قاشق عدسپلو گذاشت دهانش. مزهمزه کرد. نه، بدک نبود. خوشمزه هم بود! قاشق دوم هم گذاشت دهنش. گفت: «بهبه! مامانزری چه کرده! دستش درد نکند.»
ارسال نظر در مورد این مقاله