داستان طنز
تغذیهی سالم
سیدناصر هاشمی
مامان کیک و شیرکاکائو گذاشت توی کیف حامد به عنوان تغذیهی زنگ تفریح. حامد که از مدرسه برگشت با ناراحتی گفت: «مامان باید تغذیهی سالم بگذاری توی کیف، نه کیک و شیرکاکائو.»
مامان پرسید: «تغذیهی سالم مثلاً چی؟»
حامد کمی فکر کرد و جواب داد: «فکر کنم چیپس و شکلات خوب باشن.»
مامان گفت: «وا... از کِی تا حالا چیپس شده تغذیهی سالم؟»
حامد گفت: «خودم حدس میزنم.»
مامان برای حامد چیپس و شکلات گرفت و گذاشت توی کیفش. حامد ظهر که از مدرسه برگشت با ناراحتی گفت: «مامان چرا چیپس گذاشتی توی کیفم؟ خانم معلم گفت چیپس هم سالم نیست. تازه گفت تغذیهی ناسالم باعث بیخوابی، عصبی شدن و پرخور شدن میشود.»
مامان دستش را به کمرش زد و گفت: «ببخشید آقای دکتر! خود جنابعالی دستور دادید! حالا برای فردا چی میل دارید؟»
حامد گفت: «خودم فردا صبح برمیدارم. به شما زحمت نمیدهم.»
حامد صبح که میخواست برود مدرسه، رفت سراغ یخچال یک خیار، یک سیب، یک هویج و یک گوجه برداشت و گذاشت توی کیفش.
مامان که با تعجب داشت حامد را نگاه میکرد، گفت: «پسرم مگر میوهفروشی باز کردی؟»
حامد حرفی نزد، یک لقمه نان و پنیر و گردو هم درست کرد و رفت مدرسه. ظهر که از مدرسه برگشت با خوشحالی به مامان گفت: «مامان... مامان... یک کارت تشویقی گرفتم. تغذیهی من توی کل کلاس بهترین و سالمترین تغذیه بود.»
مامان حامد را بغل کرد و گفت: «آفرین بر پسر دکترم! حالا آماده شو، میخواهیم برویم ملاقات عمو. دیروز توی فوتبال پایش صدمه دیده. الآن هم بیمارستان است.»
بابا هم از آنطرف داد زد: «زود باشید، باید کمپوت و آبمیوه هم بگیریم، وقت نداریم.»
حامد با تعجب گفت: «ولی کمپوت و آبمیوه که خیلی سالم نیستند شِکَر دارند.»
مامان جواب داد: «پسرم، خیلی لازم نیست تخصصی نظر بدهی سریع آماده شو که دیر شد!»
حامد آماده شد و کیفش را برداشت. در بیمارستان همهی اقوام دور عمو جمع شده بودند. چندتا هم کمپوت و آبمیوه روی میز بود. حامد رفت جلو، در کیفش را باز کرد و گفت: «عمو اگر میخواهی زود خوب شوی، باید تغذیهیتان سالم باشد.»
بعد از کیفش یک سیب، یک خیار، یک هویج، یک گوجه و یک لقمه نان و پنیر و گردو در آورد و گذاشت روی میز. و همهی آبمیوهها را هم برداشت و گذاشت کنار. مامان با عصبانیت گفت: «حامد چه کار کردی؟»
حامد جواب داد: «مامان خانمی، عصبانیت شما هم به خاطر تغذیهی ناسالم است.»
بعد یک سیب از توی کیفش درآورد و داد دست مامان و گفت: «بفرمایید! تغذیهی سالم!»
بابا خندید و گفت: «خدا را شکر! پسرمان دانشگاه نرفته، دکتر شد.»
ارسال نظر در مورد این مقاله