داستان
قلعهی دیو سنگی
ناصر نادری
روزی بود و روزگاری. فروشندهی دورهگردی سوار بر گاری با همسر و دخترش از جادهی خاکی میگذشتند.
یکهو کلاغی از روی درخت چناری بلند شد و قارقارکنان آمد و گفت: «آهای! کجا میری؟ مگه قلعهی دیو سنگی را بالای کوه نمیبینی؟»
مرد نگران شد و پرسید: «قلعهی دیو سنگی کجاست؟»
کلاغ نوک کوه را نشان داد و گفت: «همان دیوی که دلش از سنگه، از هر کی که ناراحت بشه، اونو سنگ میکنه. ببین به جز درختی که من رویش لانه کردم، همهی درختها را سنگ کرده.»
مرد به درختها نگاه کرد. کلاغ راست میگفت. همهی درختها جز درخت چنار، سنگ شده بودند.
مرد به صورت رنگپریده همسر و دخترش نگاه کرد. برای آنکه آنها نترسند، گفت: «دیوی که با تو و لانهات کاری نداشته، با من و خانوادهام هم کاری نداره.»
این را گفت، سوار گاری شد و به اسبش هی گفت و گاری تلق و تولوق راه افتاد.
یک کم جلوتر، دختر مرد، برکهی آبی را دید. تشنه بود و گفت: «بابا، گاری را نگه دار تا من از برکه آب بخورم.»
مرد، کوزهای را که به همراه داشت، برداشت و با دخترش به نزدیک برکه رفت.
دخترک با مُشت، قُلپ قُلپ آب خورد و مرد تا آمد کوزه را پر از آب کند، ماهی سرخ کوچولویی سرش را از برکه درآورد و گفت: «آهای مرد! کجا میروی؟ مگه قلعهی دیو سنگی را بالای کوه نمیبینی؟»
مرد گفت: «چهطور مگه؟»
ماهی سرخ کوچولو گفت: «این دیو دلش از سنگه، از دست هر کی ناراحت بشه، اونو سنگ میکنه. ببین جز من و این برکه، همهی رودخانهها و ماهیها رو سنگ کرده.»
مرد نگاه کرد و دید ماهی سرخ کوچولو راست میگوید. مرد به صورت رنگپریدهی دخترش نگاه کرد و برای اینکه او نترسد گفت: «دیوی که تو و برکه را سنگ نکرده، من و خانوادهام را هم سنگ نمیکنه.»
مرد این را گفت و با دخترش سوار گاری شدند و چرخهای چوبی گاری روی جادهی ناهموار تلق تلق به حرکت درآمد.
کمی گذشت. گاری به کوهی که قلعهی دیو سنگی روی آن بود نزدیک شد. دیو سنگی که بوی آدمیزاد را شنیده بود، تند و تند از کوه پایین آمد و یکهو جلوی گاری دوید. همسر و دختر مرد از ترس جیغ کشیدند. مرد که ته دلش لرزیده بود، پرسید: «چیکار داری؟» دیو سنگی که از چشمانش شعلههای آتش بیرون میزد، گفت: «چرا بدون اجازه از کنار قلعهی من رد میشوید؟»
مرد گفت: «خب ببخشید! الآن اجازه میگیرم.»
دیو سنگی که دوست داشت آنها را توی قلعهاش سنگ کند، آرامتر شد و گفت: «اگر میخواهید اجازه بدم از اینجا رد بشید، باید امشب توی قلعهی من بمانید.»
آنها مجبور شدند با دیو سنگی به قلعه بروند.
***
دیو سنگی با خودش گفت: «اول از همه باید دخترک را سنگ کنم.»
او مرد و همسرش را فرستاد توی آشپزخانه تا غذا بپزند. حالا دخترک تنها مانده بود. دیو سنگی یواش یواش به دخترک نزدیک شد. یکهو دید دخترک نشسته با شانهاش موهای عروسکش را شانه میزند و برایش آواز میخواند. دیو سنگی یاد بچگی خواهر خودش افتاد.
در همین وقت، دخترک دیو سنگی را دید. با مهربانی خندید و گفت: «عمو دیوی! میشه با من بازی کنی؟»
تا به حال کسی به دیو سنگی، «عمو» نگفته بود. دیو سنگی چیزی نگفت؛ اما دخترک رفت و پشت ستونی قایم شد و گفت: «اگه تونستی منو پیدا کنی!»
دیو سنگی توی دلش صدایی شنید. او چند قدم برداشت. یکهو دخترک از پشت ستون پرید بیرون و گفت: «سوک سوک!» و پاهای دیو سنگی را بغل کرد.
دیو سنگی عصبانی شد. دخترک را برداشت تا سنگش بکند؛ اما تا صورت کوچک و مهربان دخترک را دید از کارش پشیمان شد.
دل دیو سنگی آرام شد. نرم شد.
همین وقت، همسر مرد که شام خوشمزهای درست کرده بود، آنها را صدا کرد: «بفرمایید سر سفره. شام حاضره.»
دیو سنگی آن شب، خوشمزهترین شامِ عمرش را خورد.
کسی توی دلش میگفت: «پاشو گول نخور. الآن بهترین فرصته. هر سهتایی را همینجا سنگ کن!»
دیو سنگی میخواست پا شود که مرد با صدای قشنگی آواز خواند.
همسر و دخترش دست زدند و مرد همینطور شعر قشنگی را به آواز خواند.
دیو سنگی یکهو یاد آوازهای کودکانهی مادرش افتاد که در کودکی برایش میخواند.
دخترک گفت: «عمو دیوی! تو هم خوشحالی، مگه نه؟»
فوری پا شد و از خوشحالی بالا و پایین پرید.
***
نصف شب شد. همه خوابیده بودند. ناگهان مرد صدای گریهای شنید. بیدار شد. کسی توی پشتبام قلعه گریه میکرد. نزدیکتر شد. دیو سنگی را دید که گریه میکرد.
به او نزدیک شد و پرسید: «دیو سنگی چی شده؟»
دیو سنگی هول شد. فوری گفت: «هیچی! چیکار داری؟»
ـ چرا خودم دیدم گریه میکردی! ما تو را ناراحت کردیم؟
دیو سنگی گفت: «نه، اتفاقاً امشب قشنگترین شب زندگیام بود. من از دست خودم ناراحتم. ببین آن درختها، رودخانهها و ماهیها را من سنگ کردهام. تازه میخواستم شما را سنگ کنم!»
مرد ترسید و عقب عقب رفت. دیو سنگی گفت: «اما شما با دل من چه کردید؟»
و دوباره گریه کرد.
***
صبح زود، وقتی دخترک از خواب بیدار شد، دوید و از بالای قلعه هزاران پرنده توی آسمان را دید. خوشحال شد و داد زد: «بیدار شید! بیایید ببینید حیاط قلعهی سنگی و این دشت چهقدر قشنگه!»
مرد فهمید که دیو سنگی، کار خودش را کرده است. خوشحال شد و رفت طرف اتاق دیو سنگی؛ اما خبری از او نبود.
یکهو کلاغی که دیروز آنها را دیده بود، آمد و گفت: «ای مرد! دیو سنگی امروز و برای همیشه از این قلعه رفت تا تمام خانوادهاش را پیدا کند. حالا این قلعه برای شماست.»
مرد با چشمان پر از اشک، یاد حرفهای دیشب دیو سنگی افتاد و گفت: «دیگه نباید به دیو سنگی بگوییم دیو سنگی!» از آن به بعد، سالهای سال، مرد و خانوادهاش در آن قلعه به خوبی و خوشی زندگی کردند.
ارسال نظر در مورد این مقاله