تقویم روزها
من یک بسیجیام
فاطمه دانشورجلیل
قسمت مردانهی مسجد پر شده بود از کارتن. آریا پا به پای بزرگترها کار کرد.
آقای احدی با کلی بستنی وارد شد و بلند گفت: «بچههای بسیجی! خدا قوت! بیایید بستنی بخورید.»
آرمین به همراه دوستان نوجوانش دور آقای احدی حلقه زدند. آرمین بستنیها را بین بچهها پخش کرد. برادر کوچکش را ندید.
جمعیت را کنار زد و دید که آریا از خستگی کنار کارتنها دراز کشیده. آرمین کنارش رفت و بستنی به سمتش گرفت و گفت: «خیلی کار کردیاااا!»
آریا نشست و گفت: «من بستنی نمیخورم؛ چون اون آقاهه گفت بچههای بسیجی بیاید بستنی بخورید؛ من که بسیجی نیستم.»
آرمین کاغذ بستنی را کَند و با خنده گفت: «برای تو هم هست، بخور.»
یکی از بچهها شروع کرد به گزارش دادن: «آقای احدی سیصد تا کارتن شد. فقط مونده ماکارونیها رو داخلشون بذاریم و درهاشونو ببندیم.»
آقای احدی همینطور که داخل کارتنها را چک میکرد، به آریا نزدیک شد و دستی به موهای پسرک کشید و گفت: «بچهها گفتن شما هم خیلی کمک کردی. دستت درد نکنه. بازم کاری بود همراه داداشت میآی؟»
آریا گفت: «آخه من که بسیجی نیستم. فقط هشت سالمه.»
آقای احدی گفت: «هر کی میاد اینجا کمک میکنه بسیجیه؛ فرقی نداره چند سالش باشه.»
آریا به بازوبند برادرش و نوجوانان دیگر اشاره کرد و گفت: «آخه من از اینا ندارم که؛ پس بسیجی نیستم.»
همه خندیدند.
*
کارتنها پشت دوتا وانت چیده شد. آریا پرسید: «داداش اینا رو کجا میبرن؟»
آقای احدی زودتر جواب داد: «این بستهها میرن به مناطق محروم.»
بعد آقای احدی بازوبندی از جیبش درآورد و به دست آریا بست و گفت: «به خانوادهی بزرگ بسیج خوش اومدی!»
آریا موقع برگشت به خانه؛ طوری راه میرفت تا همه بازوبندش را ببینند که رویش نوشته شده بود «من یک بسیجیام.»
ارسال نظر در مورد این مقاله