درباغ مهربانی
راز مروارید بزرگ
محسن رجایی
روز جمعه بود. یک صبح زیبای تابستان. مادر به سراغ دوقلوهایش، فاطیما و مبینا به پشتبام رفت. آن دو توی پشهبند خواب بودند. آفتاب بالا آمده بود، ولی سایهی درختهای صنوبر و بید توی حیاط اجازهی عبور نور آفتاب را نمیداد.
با نوازش و قلقلک مادر، هر دو با غرغر و بعد با خنده بیدار شدند. از پلهها پایین آمدند و ناگهان چشمشان به یک سبد افتاد. یک سبد با دستهای از تور صورتی و پفی، پر از گلبرگهای سرخ و یک مروارید براق بزرگ و قشنگ.
مبینا اول پرید و مروارید را برداشت. فاطیما فریاد زد: «اول من دیدم، اول من دیدم. مبینا گفت: «من اول برداشتم، من اول برداشتم.»
مادر گفت: «خوشگلای من! کمی آنطرفتر را هم نگاه کنید، باز هم مروارید هست!»
این بار فاطیما زودتر به سمت مرواریدهای کوچک دوید و یکی یکی آنها را جمع کرد. مبینا هم دنبال خواهر دوید. تا دم در حیاط هر چه مروارید بود برداشتند و توی دامنشان ریختند.
مادر گفت: «دختر خانما! توی حیاط هم از این مرواریدها هست.» دو خواهر با هم در را باز کردند و با هم زمین خوردند و همهی مرواریدها روی زمین ریخت. مادر کمی ترسید و جلو دوید؛ اما بچهها برگشتند و خندیدند. مادر دستش را جلو برد و دو کاسه جلو بچهها گرفت و گفت: «مسابقه ادامه دارد. صدتا مروارید باید پیدا کنید.»
بچهها کاسهها را گرفتند و هر کدام از یک طرف میان درختها دویدند.
صدای جیغ و خنده فضای حیاط را پر کرد.
و دوقلوها با کاسههای پر پیش مادر برگشتند.
مادر پرسید: «بچهها پس کو گنجتان؟!»
فاطیما و مبینا خیره به هم نگاه کردند و فریاد زدند: «گنج...؟!»
مادر گفت: «بله... گنج. این مرواریدها نقشهی گنج بودند: ۳۴تا مروارید سبز،۳۳تا مروارید قرمز،۳۳تا مروارید آبی!»
و ادامه داد: «بروید سراغ درخت یاس تهِ حیاط، گنجتان آنجا آویزان است.»
بچهها دویدند و گنجهایشان را از روی شاخهها آوردند. هر نفر یک عروسک خوشگل با یک تسبیح رنگینکمانی!
مادر، بچهها را بغل کرد، هر دو را بوسید و گفت:
- بچهها! میدانید راز این مسابقه چی بود؟
مبینا و فاطیما با تعجب گفتند: «راز...؟!»
مادر جواب داد: «بله راز... این مرواریدها به تعداد ذکرهای تسبیجات حضرت زهرا(علیها السلام) بعد از نماز است؛ ۳۴ تا اللهاکبر،۳۳ تا الحمدلله و ۳۳ تا سبحانالله. هر کس که این ذکرها را با دقت و بدون کم و زیاد بگوید، به گنج میرسد. و خدای مهربان گنج آن را توی بهشت بهش میدهد.»
بچهها تسبیح به دست از دو طرف لپهای مادر را بوسیدند و آرام آرام و با خنده کاسهی مرواریدها را روی سر او خالی کردند.
ارسال نظر در مورد این مقاله