داستان
قلک
سنا ثقفی
جیرینگ... جیرینگ... جیرینگ...
به مامان، بابا، عزیز و بقیه گفتم اگر نانوایی اضافهی پولشان را سکه داد، برایم نگه دارند.
قلکم را کنار گوشم تکان میدهم. هنوز خیلی مانده تا پر شود.
دلم میخواهد با پولهای قلکم یک دمپایی خرسی بخرم با یک قمقمهی قرمز.
امروز که میرویم خانهی عزیز، قلکم را میگذارم توی کیفم و با خودم میبرم.
قلکم یک حلزون است که روی سقف خانهاش یک مستطیل، سوراخ شده. فکر میکنم اگر باران بیاید حلزون بیچاره حسابی خیس میشود. خندهام میگیرد؛ تازه اصلاً اگر سکهها بگذارند برود توی خانهاش!
عزیز در را باز میکند. قربان صدقهام میرود.
ناهار را میخوریم. عزیز میرود توی اتاقش استراحت کند.
میروم کنارش دراز میکشم. پشت چرخ خیاطی عزیز، یک قلک آبی به شکل خانه و رویش عکس دوتا دست است.
عزیز حتماً با پولهای قلکش یک عینک تازه میخرد با بند خال خالی.
قلکش را بر میدارم.
عزیز میگوید: «عصری آقامحسن میاد مادر. این صندوق رو بی زحمت بذار روی جاکفشی.»
- آقامحسن؟
عزیز میگوید: «صدقهها را میبره برای همسایهها و دوستهای نسرینخانوم که هر چی لازم دارن بتونن بخرن. میبره برای نیازمندها.»
هر وقت نسرینخانوم میآید کمک عزیز، من با شکوفه دخترش، بازی میکنم.
شکوفه موفرفری و خندهروست. لیلیاش هم خیلی خوب است. از دوچرخهسواری من هم بهتر! اما یکی از چشمهای عروسکش کَنده شده است.
آقامحسن زنگ در را میزند.
خانهی آبی عزیز را میدهم دستش.
عزیز میگوید: «آقامحسن، مادر! خدا خیرت بده! وایسا یه شربت بیارم.»
آقامحسن خانهی آبی را خالی میکند توی کیسه و دوباره میگذارد روی جاکفشی. حلزون کوچکم خانهی آبی عزیز را نگاه میکند.
جیرینگ جیرینگ جیرینگ... کنار گوشم تکانش میدهم.
اندازهی چشمهای عروسک شکوفه تویش پول هست!
میروم توی خانه و یک کاغذ برمیدارم. رویش مینویسم «برای شکوفه، دختر نسرینخانم»
و میگذارم گوشهی جاکفشی.
شکوفه خیلی حلزونها را دوست دارد.
باید ازش بپرسم اگر سقف خانهیشان سوراخ باشد، چهطور؟ باز هم دوست دارد؟
خانهی آبی را برمیدارم و توی بغلم میگیرم.
دستهای روی خانهی آبی عزیز هم محکم بغلم میکنند. دمپایی خرسی و قمقمهی قرمزم را با سکههای قلک بعدیام میخرم.
ارسال نظر در مورد این مقاله