تقویم روزها
خانهی دوست
بیژن شهرامی
همه چشم به راه بودند تا حضرت عیسی(علیه السلام) از راه برسد و مهمان خانهی آنها شود، مخصوصاً بزرگان شهر که بیصبرانه جلوی جمعیت ایستاده بودند و با هم بگو مگو میکردند.
یک نفر که لباس گرانقیمتی پوشیده بود و یکسره از جیبش کشمش درمیآورد و به دهانش میانداخت، رو به جمعیت کرد و با غرور گفت: «حضرت عیسی(علیه السلام) امشب به خانهی من میآید، هر چه باشد من ثروتمندترین آدم این شهر هستم و بهترین خانه و زندگی را دارم!»
مرد بلندقدی که نزدیک او ایستاده بود، ابروهایش را در هم کشید و گفت: «چه میگویی؟ تا وقتی که خانهی من هست، به خانهی تو نمیآید، ناسلامتی من داروغه و همه کارهی این شهر هستم!»
مرد قویهیکلی هم که به نظر میرسید پهلوان شهر باشد، ساکت نماند و گفت: «زور من از همهی شما بیشتر است. پس حرف بیخودی نزنید که ممکن است عصبانی شوم!»
بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه از دور حضرت عیسی(علیه السلام) را دیدند که با پای پیاده به سویشان میآید. به سمتش دویدند و دورهاش کردند.
پیامبر خدا با دیدن آنها ایستاد و با مهربانی جواب سلامشان را داد، بعد هم پرسید: «بگو مگویتان بود؟»
مرد ثروتمند سرش را به علامت احترام خم کرد و گفت: «بله، جر و بحثمان بر سر شما بود!»
حضرت عیسی(علیه السلام) با تعجب پرسید: «بر سر من!؟»
این بار داروغه جواب داد: «بله، همه دوست دارند مهمانشان شوید مخصوصاً خود من که از بقیه مهمتر هستم!»
پهلوان و دیگر بزرگان شهر هم ساکت نماندند و هر کدام از بزرگی و اهمیت خود و خانوادهیشان گفتند.
حضرت عیسی(علیه السلام) که خستهی راه بود، روی تخته سنگی نشست و گفت: «از دعوت همهی شما تشکر میکنم؛ اما من میخواهم امشب به خانهی دوستم بروم.»
همه با تعجب به هم نگاه کردند و گفتند: «دوستتان دیگر کیست!؟»
حضرت به کودکی که کوزه در دست از سمت چشمه آمده و در گوشهای ایستاده بود، اشاره کرد و لبخندزنان فرمود: «دوستم او است که خودش را بهتر از دیگران نمیداند. من امشب مهمان او و خانوادهاش هستم؛ البته اگر به مهمان نیاز داشته باشند!»
یکدفعه همهی نگاهها به سمت کودک برگشت که از خوشحالی میخواست بال دربیاورد.
آن لحظه همه آرزو کردند جای آن کودک و خانوادهاش بودند!
ارسال نظر در مورد این مقاله