در باغ مهربانی
مهمانیِ باشکوه
مرتضی دانشمند
آرام صدایت میزند و با مهربانی میگوید: «اسماء عطر مرا بیاور!»
عطرش را میآوری و کنار بسترش مینشینی. عطر را میگیرد و با لبخند نگاهت میکند. لبخندهای بانو فاطمه را دیدهای؛ اما این لبخند انگار با همهی آنها فرق دارد. در چشمانش نگاه میکنی. در نگاهش کبوتری را میبینی که در آسمان پرواز میکند. انگار میخواهد به یک مهمانی باشکوه و بزرگ برود.
با یک دنیا سپاسگزاری نگاهت میکند. همهی خستگیهای مدتی که در خانهاش بودهای از تنت پر میکشد. خودش را خوشبو میکند و بعد هم ملافهی سفید را آرام رویش میکشد. میگوید: «اسماء!»
- بله بانو!
چند لحظه نگاهت میکند.
دستان گرمش را در دست میگیری. بیاختیار گریهات میگیرد. بغضت را در گلو نگه میداری. میگوید:
- یکی- دوبار صدایم بزن! اگر جواب دادم... وگرنه بدان که من...
دیگر معنی حرفها را نمیفهمی. یک لحظه به بیرون از اتاق نگاه میکنی. پرستوها از آسمان میگذرند. دوباره به چهرهاش نگاه میکنی. انگار به خواب آرامی فرو رفته است.
چند بار صدا میزنی: «زهراجان!»
دوست داری مثل همیشه بله گفتنهای گرمش را بشنوی؛ اما نمیشنوی.
دوباره صدا میزنی: «دختر پیامبر خدا!» و باز هم و باز هم...
ناگهان فکری از ذهنت میگذرد. نگران میشوی. با عجله از کنارش بر میخیزی و از اتاق بیرون میآیی. حالا خیلی نگران هستی؛ نگران کودکانی که میدانی مثل هر روز از راه میرسند، بر در میکوبند و صدا میزنند: مادر!
منبع: بحار الانوار، ج۴۳، ص۱۸۶.
ارسال نظر در مورد این مقاله