داستان
سوغاتی، یک باغ گل
منیره هاشمی
دلم برای عزیزجان یک ذره شده بود. شاید بیشتر از مامان. از وقتی عزیزجان رفته بود کربلا، یک هفته گذشته بود. یک هفته خانهاش نرفته بودم. یک هفته توی اتاقهای تو در توی خانهاش بازی نکرده بودم. یک هفته بود عزیزجان بغلم نکرده بود و توی مشتم نخودچی نریخته بود.
وقتی مامان گفت عزیزجان دارد میآید خیلی خوشحال شدم. دلم میخواست زودتر او را ببینم. با ماشین بابا رفتیم فرودگاه دنبالش. یک دسته گل قشنگ هم سر راه خریدیم. فرودگاه شلوغ بود. همه منتظر نشستن هواپیما بودند. بالأخره عزیزجان رسید. داد زدم: «عزیزجان!» دسته گل را توی هوا تکان دادم. عزیزجان صدایم را شنید. چمدانش را تند و تند دنبال خودش کشید. به طرفش دویدم و خودم را توی بغلش انداختم. مامان، عزیزجان را بوسید و گفت: «زیارت قبول! حلما خیلی دلش برای شما تنگ شده بود.» عزیزجان دست روی سرم کشید و گفت: «من هم دلم خیلی تنگ شده بود. حالا یک سوغاتی خیلی قشنگ برایش آوردهام.»
چشمم به چمدان عزیزجان افتاد. بابا چمدان را از عزیزجان گرفت و آن را توی صندوق عقب ماشین گذاشت. خجالت کشیدم از عزیزجان بپرسم سوغاتی چی هست؛ اما تمام طول راه به آن فکر کردم.
قلبم تند تند میزد. بالأخره به خانهی عزیزجان رسیدیم. عزیزجان خسته بود؛ اما فهمید من منتظر سوغاتی هستم. به همین خاطر چمدان را زود باز کرد. بعد از توی آن یک پارچهی گلدار بیرون آورد. پارچه آبی بود و گلهای ریزی داشت. وسط گلها برق میزد. مثل یک باغ پر از گلهای رنگارنگ. پارچه را توی دستم گرفتم. روی آن دست کشیدم. خندیدم و گفتم: «وای عزیزجان! چهقدر قشنگ است.» مامان گفت: «چه پارچهی قشنگی!» عزیزجان دستش را روی سرم گذاشت و گفت: «دیگر وقتش بود حلماجان یک چادر رنگی قشنگ داشته باشد.»
عزیزجان پارچه را روی سرم انداخت و اندازه گرفت. گفت: «قربان دختر قشنگم بروم! چه خانمی شده بروم برایش اسپند دود کنم.» خیلی خوشحال بودم. خیلی ذوق داشتم. عزیزجان همان شب با اینکه خیلی خسته بود، برایم چادر را دوخت. حالا با چادر گلدارم هم نماز میخوانم، هم خانهی عزیزجان میروم و هم خالهبازی میکنم.
ارسال نظر در مورد این مقاله