10.22081/poopak.2023.73819

جوجه‌تاجی‌های مامان‌تاجی

داستان

جوجه‌تاجی‌های مامان‌تاجی

رامونا میرحاجیان

تاجدونه دور و بر لانه را نگاه کرد. شکمش از گرسنگی قاروقور ‌کرد. نوکش خشک شده بود. دلش غذا می‌خواست. تاجوک هم نق می‌زد. بال تاجوک شکسته بود و درد می‌کرد؛ او هم دلش غذا می‌خواست. آهی کشید و گفت: «پس مامان تاجی کِی میاد؟ از گشنگی دلم هم مثل بالم درد می‌کند!»

 تاجدونه، بالی به سر تاجوک کشید و گفت: «بیا با هم شعر بخوانیم تا مامان تاجی بیاد.»

جوجه تاجی‌ها شروع به خواندن کردند:

«مامان تاجی کجایی؟

کِی پیش ما می‌آیی؟

گشنه و تشنه هستیم

منتظرت نشستیم»

ناگهان پرنده‌ای کاکل به سر از دور پیدا شد. تاجدونه داد زد: «هورا! ببین مامان تاجی آمد.» تاجوک گفت: «آخ جون مامان‌تاجی!»

مامان‌تاجی این‌وری رفت. بعد اون‌وری رفت. بعد اومد نشست توی لونه. یک عالمه خوراکی توی نوک مامان‌تاجی بود. جوجه‌تاجی‌ها نوک‌شان را باز کردند. با هم گفتند: «آخ جون! خوراکی!»

مامان‌تاجی خوراکیِ بیش‌تری گذاشت توی دهن تاجوک. کمی کم‌تر هم خواست بگذارد دهن تاجدونه. تاجدونه نوکش را بست و باز نکرد. مامان‌تاجی سرش را تکان داد. به تاجدونه اشاره کرد تا نوکش را باز کند، ولی فایده‌ای نداشت. تاجدونه به جای نوکش، کاکلش را باز کرد. بین تاجی‌ها این یعنی یک قهرِ حسابی!

مامان‌تاجی اخم کرد. نوکش پُر بود و نمی‌توانست حرف بزند. دوباره به تاجدونه اشاره کرد، ولی اصلاً فایده نداشت. خوراکی‌ها را گذاشت روی درخت و گفت: «تاجدونه جان! تو گرسنه نیستی؟ چرا قهر کردی؟»

تاجدونه گفت: «نخیر، سیرم.»

 بعد کاکلش را بیش‌تر و بیش‌تر باد کرد. مامان‌تاجی گفت: «ما سر غذا قهر نداریم. بگو ببینم چی شده؟»

 تاجدونه گفت: «هیچی! غذا نمی‌خواهم.» اما شکمش قاروقور کرد!

مامان‌تاجی گفت: «ولی دلت گفت غذا می‌خواهد.»

 تاجدونه گفت: «چون دلم دید همه‌ی غذاها را دادی به تاجوک!»

مامان‌تاجی گفت: «من غذاها را بین شما دو تا قسمت کردم!»

 تاجدونه گفت: «چه قسمت کردنی؟ همش را دادی تاجوک. یک ذره ماند برای من.»

 مامان‌تاجی نگاهی به بال شکسته‌ی تاجوک کرد و گفت: «تاجدونه‌ی قشنگم، مگر نمی‌دانی بال تاجوک درد می‌کند. باید خیلی غذا بخورد تا زود بالش خوب شود.»

 تاجدونه به تاجوک نگاه کرد. دلش برای تاجوک سوخت؛ اما لجش گرفته بود. دوست نداشت غذایش از تاجوک کم‌تر باشد. پس باز کاکلش را باد کرد و گفت: «پس من چه کار کنم؟ همین‌طور گرسنگی بکشم؟»

مامان‌تاجی گفت: «نه! تو با همین غذا سیر می‌شوی! بیا امتحان کن.»

 تاجدونه خیلی گرسنه شده بود. نوکش را باز کرد. مامان تاجی غذاها را از روی درخت برداشت و گذاشت توی نوک تاجدونه. تاجدونه خورد. دیگر دلش قاروقور نکرد. به نظرش آمد دلش پر از غذا شده. مامان تاجی گفت: «سیر شدی تاجدونه جان؟»

 تاجدونه چیزی نگفت، ولی کاکلش را جمع کرد. تاجوک گفت: «پس چرا من سیر نمی‌شوم؟»

مامان‌تاجی گفت: «چون تو بالت شکسته. درد می‌کند و بیش‌تر گرسنه می‌شوی.»

بعد پرواز کرد و گفت: «من میرم برای جوجه‌تاجی‌های قشنگم غذا بیارم.»

تاجدونه بالش را زیر بال تاجوک انداخت و گفت: «خداحافظ مامان‌تاجی. برای تاجوک بیش‌تر غذا بیار.» بعد جوجه‌تاجی‌ها هر دو خندیدند و با کاکل‌شان با مامان‌تاجی بای‌بای کردند.

*

(شخصیت ها بر اساس هدهد نوشته شده اگر داستان پذیرش شد و صلاح دانستید، هدهد تصویرگری شود)

CAPTCHA Image