داستان
غول پنج سر
ساناز ضرابیان
چشمهایم را روی هم فشار میدهم و پتوی ماه و ستارهایام را میکشم روی صورتم. زیر پتو خیلی سیاه است. صدای قرچ و قروچ میآید. آقای غول پنج سر شبها گوجه سبز میخورد! دوباره چشمهایم را فشار میدهم. عرق کوچولوها از گردنم ُسر میخورند و میروند توی لباسم. صدای قلبم تالاپ و تولوپ بلند میشود. دوست دارم با آقای غول حرف بزنم و بگویم از وقتی توی کتابهای مدرسهی پریا نقاشی کشیدم شما آمدی؟ یا وقتی که با مقنعه مدرسهاش صورتم را خشک کردم؟ تو دوست پریایی؟!
میچرخم روی دست چپم، همان که خانم پیش دبستانیمان گفته ساعت را به آن ببندید. دوباره صدای قرچ و قروچ میآید. آقای غول پنج سر تخت را تکان میدهد با آن پاهای درازش که از تختم بیرون زده و دستهای گنده پشمالوش که پایهی تختم را گرفته. با صدای آهسته میگویم: «آقای غول بخوابیم، قول میدهم دیگر پریا را اذیت نکنم.»
اشکهایم را با آستینم پاک میکنم؛ چون مامان گفته مردها گریه نمیکنند و نمیترسند. دوست دارم جیغ بزنم، ولی پریا به من میخندد و همیشه میگوید مگر دختری که جیغ میزنی.
دور خودم مچاله میشوم. پتو هم دور من مچاله میشود، مثل کاغذ کادو آقای غول جیرجیر بلندی میکند. جیغ میزنم بلند بلند بلند. بابا میآید و چراغ را روشن میکند. مامان بغلم میکند. تشکم خیس شده. به بابا میگویم: «آقای غول سرم داد زد. زیر تخت است.»
بابا زیر تخت را نگاه میکند و میگوید: «اینجا که کسی نیست!»
- چرا هست، پریا گفت که هست.
بابا جعبه ابزارش را میآورد و پیچهای تختم را سفت میکند. مامان لباس و ملافهام را عوض میکند. چراغ خواب قارچی پریا را بالای سرم روشن میکند و میگوید: «برای خودت، تا او باشد این قدر تو را نترساند.»
مامان بغلم میکند. چراغها را خاموش میکند و میگوید: «تا صبح پیش هم میخوابیم.»
نمیدانم آقای غول از مامان و بابا ترسید و رفت خانهاش یا دوباره فردا شب که تاریک شد باز هم میآید؟
ارسال نظر در مورد این مقاله