داستان
تاجوک و تاجدونه
رامونا میرحاجیان
شب سردی بود. تاجدونه بالهایش را باد کرد، ولی فایدهای نداشت. خیلی سردش بود. چشمهایش را باز کرد. تاجوک هم باد کرده بود و رفته بود تو بغل مامانتاجی. تاجدونه بزرگ شده بود. دوست نداشت شبها وقت خواب مثل تاجوک توی بغل مامان بخوابد. برای همین خودش را بیشتر و بیشتر باد کرد. اینقدر باد کرد که مثل یک توپ قلقلی، قل خورد و از لانه بیرون افتاد. اول افتاد روی شاخهی درخت. بعد قل خورد و بین شاخه و درخت گیر کرد. تاجدونه نفهمید چی شد. اینقدر ترسیده بود که حتی جیغ نکشید. اگر کسی میدید آبرویش میرفت. هیچی نگفت. بیرون لانه سردتر بود. باید تا صبح منتظر میماند تا کسی نجاتش دهد. گریهاش گرفت.
مامانتاجی با صدای گریه بیدار شد. بالش را به سر تاجوک کشید، ولی از تاجدونه خبری نبود. اینور را نگاه کرد، تاجدونه نبود. اونور را نگاه کرد تاجدونه نبود. بالش را باز کرد. تاجوک بیدار شد و گفت: «مامانتاجی کجا میری؟ من یخ میزنم.»
مامانتاجی گفت: «تاجدونه نیست! صدای گریه هم میاد. میرم پیداش کنم.»
تاجدونه صدای مامانتاجی را شنید. با خوشحالی داد زد: «من اینجام مامانتاجی جانم!»
تاجوک گفت: «اونجا چهکار میکنی؟» تاجدونه گفت: «شاخه بازی!»
مامانتاجی رفت و زود تاجدونه رو به لانه آورد. تاجدونه از سرما یخ کرده بود. مامانتاجی بالهایش را باز کرد. تاجوک و تاجدونه را بغل کرد. تاجوک گفت: «مامانتاجی منم شاخه بازی میخوام.» مامانتاجی خندید و گفت: «باید تا صبح منتظر باشی، امشب خیلی سرده!»
تاجدونه گفت: «پس کی امشب تمام میشود؟ چهقدر طولانی بود!»
مامانتاجی گفت: «باید صبر کنی، بالأخره صبح میشود.»
تاجوک گفت: «امشب هم سرده هم سیاه!» مامانتاجی گفت: «پس هم را محکم بغل کنیم تا قلبهایمان نزدیک هم گرم شود.»
جوجهتاجیها هم را محکم بغل کردند و چشمهایشان را بستند. صبح با صدای مامانتاجی بیدار شدند. خورشید تابیده بود. جوجهتاجیها روی شاخهها قل خوردند و با هم خواندند:
«ما توی لانه بودیم
شب بود و سوزِ سرما
آمد دوباره از راه
یک روز خوب و زیبا
خورشید نور پاشید
بر کوه و دشت و صحرا...»
ارسال نظر در مورد این مقاله