داستان
فوتبال مورچهای
عباس عرفانیمهر
پنج تا مورچه کنار پیادهرو نشسته بودند، اولی آه کشید و گفت: «اه... حوصلهیمان سر رفت.»
دومی گفت: «کوچه هم حسابی خلوت است. یک مگس هم پر نمیزند.»
چهارمی گفت: «خب پس بیایید فوتبال.»
سومی گفت: «خجالت دارد. ما نباید از آدمها چیزی یاد بگیریم. آدمها باید از ما چیزی یاد بگیرند. کدام مورچه تا حالا گل زده. پنالتی زده.»
دومی گفت: «بازی فوتبال که آدم و مورچه ندارد.»
اولی گفت: «راست میگوید، پس بیایید بازی. این تخم گل هم توپمان.»
اولی با دومی یک تیم شدند. سومی با چهارمی هم یک تیم. پنجمی که ساکت بود گفت: «من هم داور.»
اولی گفت: «همچین سوسکتان کنیم که کیف کنید.»
سومی گفت: «ما سوسک نمیشویم. سوسکها تمیز نیستند. دمپایی هم میخورند.»
داور گفت: «ول کنید این حرفها را. هر تیم که یک گل بزند برنده است.»
بقیه گفتند باشه. چهارمی توپ را اینور شوتید، آنور شوتید، توپ رفت توی اوت، دومی گفت: «فکر کردید الکیه؟»
اولی گفت: «حالا نوبت ماست.»
توپ را گرفت به دومی پاس داد. دومی به طرف دروازه دوید و نزدیک سومی رسید. میخواست از کنار او رد شود و گل بزند؛ اما ناگهان خورد زمین. داور که دورتر ایستاده بود، داد زد: «صبر کنید پنالتی.»
اولی خوشحال شد. هورا کشید و گفت: «آخ جان، الآن گل میزنم.»
دومی خیلی دوست داشت برنده باشد؛ اما جلو دوید و گفت: «من خودم روی زمین افتادم، پنالتی نیست.»
اولی گفت: «چرا این را گفتی؟»
دومی گفت: «من دوست ندارم الکی برنده شویم.»
اولی به او نگاه کرد، فکر کرد و بعد گفت: «راست میگویی. تو عجب دوست خوبی هستی.» بعد به طرف توپ دوید. توپ را گرفت، به دومی پاس داد و دومی محکم شوتید. توپ با سرعت رفت توی دروازه گللل....
ارسال نظر در مورد این مقاله