10.22081/poopak.2023.73942

فوتبال مورچه‌ای

موضوعات

داستان

فوتبال مورچه‌ای

عباس عرفانی‌مهر

پنج تا مورچه کنار پیاده‌رو نشسته بودند، اولی آه کشید و گفت: «اه... حوصله‌ی‌مان سر رفت.»

دومی گفت: «کوچه هم حسابی خلوت است. یک مگس هم پر نمی‌زند.»

چهارمی گفت: «خب پس بیایید فوتبال.»

سومی گفت: «خجالت دارد. ما نباید از آدم‌ها چیزی یاد بگیریم. آدم‌ها باید از ما چیزی یاد بگیرند. کدام مورچه تا حالا گل زده. پنالتی زده.»

 دومی گفت: «بازی فوتبال که آدم و مورچه ندارد.»

 اولی گفت: «راست می‌گوید، پس بیایید بازی. این تخم گل هم توپ‌مان.»

 اولی با دومی یک تیم شدند. سومی با چهارمی هم یک تیم. پنجمی که ساکت بود گفت: «من هم داور.»

 اولی گفت: «همچین سوسک‌تان کنیم که کیف کنید.»

سومی گفت: «ما سوسک نمی‌شویم. سوسک‌ها تمیز نیستند. دمپایی هم می‌خورند.»

داور گفت: «ول کنید این حرف‌ها را. هر تیم که یک گل بزند برنده است.»

 بقیه گفتند باشه. چهارمی توپ را این‌ور شوتید، آن‌ور شوتید، توپ رفت توی اوت، دومی گفت: «فکر کردید الکیه؟»

اولی گفت: «حالا نوبت ماست.»

توپ را گرفت به دومی پاس داد. دومی به طرف دروازه دوید و نزدیک سومی رسید.  می‌خواست از کنار او رد شود و گل بزند؛ اما ناگهان خورد زمین. داور که دورتر ایستاده بود، داد زد: «صبر کنید پنالتی.»

اولی خوش‌حال شد. هورا کشید و گفت: «آخ جان، الآن گل می‌زنم.»

دومی خیلی دوست داشت برنده باشد؛ اما جلو دوید و گفت: «من خودم روی زمین افتادم، پنالتی نیست.»

اولی گفت: «چرا این را گفتی؟»

دومی گفت: «من دوست ندارم الکی برنده شویم.» 

اولی به او نگاه کرد، فکر کرد و بعد گفت: «راست می‌گویی. تو عجب دوست خوبی هستی.» بعد به طرف توپ دوید. توپ را گرفت، به دومی پاس داد و دومی محکم شوتید. توپ با سرعت رفت توی دروازه گل‌ل‌ل....

CAPTCHA Image