داستان
تو دیگر تنها نیستی
کلر ژوبرت
موموشی مدرسه را خیلی دوست داشت، ولی از زنگ تفریح اصلاً خوشش نمیآمد. چرا؟ چون موشهگنده هولش میداد و خوراکیهایش را به زور میگرفت. معلمموشه گوشهی حیاط مواظب بچّهها بود، ولی عینکش را توی کلاس جا میگذاشت و اذیتهای موشهگنده را نمیدید. بقیهی بچّهموشها هم از موشهگنده میترسیدند و رویشان را میکردند آنطرف که نبینند.
روزی شاگرد جدیدی به مدرسهی موشها آمد. اسمش موشهریزه بود و از موموشی هم ریزهمیزهتر بود، ولی کیسهی خوراکیاش بزرگ بود. برای همین، زنگ تفریح، موشهگنده پیشش رفت تا هولش بدهد و خوراکیاش را بگیرد.
موموشی توی دلش گفت: «آخیش!» و گوشهای نشست تا فندقهای بو دادهاش را با خیال راحت بخورد. اوّلین بار بود که موشهگنده اذیتش نمیکرد. برای همین خیلی خوشحال بود. رویش را کرد آنطرف و خِشخِشخِش مشغول خوردن شد.
ولی یکدفعه، وسط خِشخِشها، صدای گریهی موشهریزه را شنید. یاد روزهای قبل افتاد و قار و قور شکم خودش. توی دلش گفت: «آخر زنگ تفریح، بقیهی فندقهایم را یواشکی به موشهریزه میدهم تا گرسنه نماند.»
موموشی رویش را برگرداند. دید موشهریزه تنها جلوی موشهگنده ایستاده. بقیه عین خیالشان نبود. معلّمموشه هم گوشهی حیاط چرت میزد.
آنوقت موموشی یاد چیز دیگری هم افتاد: اینکه چهقدر در برابر موشهگنده احساس تنهایی میکرد؛ چهقدر دلش میخواست یکی بیاید و دستش را بگیرد و بگوید: «نترس موموشی! تو تنها نیستی.»
موموشی زود عینک معلّمموشه را برایش آورد و گفت: «با اینها بهتر میتوانید مواظب ما باشید.»
بعد پیش موشهریزه دوید. دستش را گرفت و گفت: «نترس موشهریزه! تو تنها نیستی.»
موشهریزه اشکهایش را پاک کرد و به او لبخند زد. موموشی بقیهی فندقهایش را به موشهگنده داد و گفت: «اگر گرسنهای بگیر، ولی خوراکی موشهریزه را زود پس بده.»
موشهگنده با تعجّب به موموشی نگاه کرد و بعد، خوراکیها را پرت کرد روی زمین.
ولی موموشی دیگر از او نمیترسید؛ چون حالا دیگر تنها نبود.
معلّمموشه جلو آمد و به موشهگنده گفت: «اگر گرسنهای، چرا به من نگفتی؟»
ارسال نظر در مورد این مقاله