10.22081/poopak.2023.74261

بیش‌ترتری، کم‌ترتری

موضوعات

لینک داستان صوتی 

https://radio.eshragh.ir/podcast/bishtartari-camtartari/

بیش‌ترتری، کم‌ترتری

پروین پناهی

دیو «بیش‌ترتری» از همه چیز بیش‌تر داشت و بیش‌تر می‌خواست. غذای بیش‌تر، بازی بیش‌تر، آب‌تنی بیش‌تر و از هر چیزی بیش‌تر و بیش‌ترش را! دیو بیش‌ترتری یک شکم خیلی بزرگ داشت و آن‌قدر موها و ریشش را بلند کرده بود که گیر می‌کرد زیر دست و پایش. یک روز بیش‌ترتری رفت درِ مغازه‌ی دیو ساندویچ پیچان و دو - سه باری سلام کرد. دیو ساندویچ پیچان با تعجب جواب سلامش را داد و سفارشش را گرفت. موقع پیچیدن ساندویچ از بیش‌ترتری پرسید: «یه‌کم سس فلفل بریزم جناب؟»

 بیش‌ترتری گفت: «یه‌کم نه، بیش‌تر.»

ساندویچ پیچان گفت: «ای به چشم.»

و یه‌کم دیگر سس فلفل ریخت. بعد اشاره کرد و گفت: «کافی است؟»

 بیش‌ترتری سرش را تکان داد وگفت : «نه بیش‌تر، خیلی بیش‌تر!»

دیو ساندویچ پیچان باز هم سس ریخت. ساندویچ را نشان داد و گفت: «خیلی شد، بس است؟ »

بیش‌ترتری گفت: « نخیر، بیش‌تر... خیلی بیش‌ترتر.»

دیو ساندویچ پیچان آن‌قدر سس فلفل ریخت که تمام سس­ها تمام شد. وقتی بیش‌تر­تری اولین گاز را به ساندویچ زد، دهانش سوخت و آتش گرفت. دادی کشید و دور تا دور مغازه را دوید. بعد پرید تا آب بخورد. آب روی میز نبود. از ساندویچ پیچان آب خواست. ساندویچ پیچان یک پارچ آب برایش گذاشت. بیش‌ترتری آب را خورد و گفت: «دارم می‌سوزم! بیش‌تر... بیش‌تر!»

و آن‌قدر آب خورد و خورد و خورد که دلش حسابی پر از آب شد! آن‌قدر که مجبور شد دیگر به جای راه رفتن قل بخورد. دیوهای بیرون بیش‌ترتری را دیدند و غش و غش خندیدند. بعد هلش دادند و قلش دادند. بیش‌ترتری رفت و رفت؛ اما چون از قل خوردن خوشش آمده بود، هر جا که می‌ایستاد، داد می‌زد و می­گفت: «هلم بدهید، بیش‌تر و بیش‌تر.»

او آن‌قدر قل خورد و قل خورد تا تمام موها و ریش‌هایش در هم گره خورد و به هم پیچید. دیگر چشمش هیچ‌جا را نمی­دید. برای همین محکم خورد به یک درخت. سرش حسابی درد گرفت. درخت گفت: «چه‌کار می­کنی؟»

بیش‌ترتری موها را از صورتش کنار زد و دید آن چیزی که به او برخورد کرده، اصلاً درخت نیست! صدا از یک دیو دختر لاغرمردنی است که از شدت لاغری مثل چوب شده! بیش‌ترتری گفت: «داشتم قل می‌خوردم. فکر کردم خوردم به چوب خشکی! درختی... چیزی! خب یه‌کم بیش‌تر غذا بخور دختر!»

دیو دختر لاغرمردنی گفت: «تو کم‌تر قل بخور! دیو خپل! داغانم کردی!»

دیو بیش‌ترتری گفت: «قل می‌خوردم؛ چون آب زیادی خورده بودم، زیاد آب خورده بودم؛ چون قبلش سس فلفل زیادی خورده بودم، سس فلفل زیادی خوردم؛ چون قبلش داشتم ساندویچ می‌خوردم!»

دیو دختر لاغرمردنی گفت: «بترکی! خب کم‌تر بخور! ببین من از همه چیز کم‌تر می‌خورم. کم‌تر غذا می‌خورم، کم‌تر ورجه وورجه می‌کنم، کم‌تر می‌خوابم و کم‌تر بازی می­کنم.»

 بیش‌ترتری گفت: «اسمت چیه دیو دختر لاغرمردنی؟»

دیو دختر گفت: «کم‌ترتری!»

بیش‌ترتری گفت: «ای کاش یکی در زندگی من بود که هر وقت من پرخوری می‌کردم حواسش به من بود و می­گفت: «کم‌تر بخور!»

دیو کم‌ترتری خندید و گفت: «گفتنش با من، ولی آخر وقتی من گفتم، تو کم‌تر می­خوری؟»

 دیو بیش‌ترتری گفت: «بله، به شرطی که تو هم کمی بیش‌تر غذا بخوری.»

بیش‌ترتری و کم‌ترتری با هم عروسی کردند و به مدت صد شبانه روز دیوی عروسی به پا کردند.

اما تا هزار و پانصد سال بعد همسایه­ها هر روز صدای دعوای‌شان را می‌شنیدند که بیش‌ترتری می‌گفت: « زن تو چرا هیچی نمی­خوری؟»

و کم‌ترتری می­گفت: «مگر تو می‌گذاری چیزی توی خانه بماند؟ هر چه گیرت می‌آید را می‌خوری!»

و این‌طور تا دو هزار سال بعد روزگار گذراندند.

CAPTCHA Image