داستان
خبر مهم سنجاقک کوچولو
فرزانه فراهانی
آفتاب مثل همیشه روی برکه میتابید.
کنار برکه چند سنجاقک زندگی میکردند. سنجاقکها از صبح تا شب میچرخیدند و میچرخیدند.
از اینطرف به آنطرف! از آنطرف به اینطرف!
یکی از سنجاقکها که از همه کوچکتر بود، پرسید: «تمام برکه را چرخیدم حالا باید چهکار کنم؟! »
آن یکی گفت: «یک دور دیگر هم بچرخ!»
سنجاقک کوچولو پرسید: «بعدش چه کار کنم؟!»
یکی دیگر از سنجاقکها گفت: «خب باز هم بچرخ!»
سنجاقک کوچولو با خودش گفت: «کاش میشد یک کار مهمتر هم بکنم!»
یکدفعه صدایی شنید. صدای چند نفر که کنار برکه باهم حرف میزدند.
یکی از آنها گفت: «قرار است همه بیایند!»
یکی دیگرگفت: «همه باید این اتفاق مهم را از نزدیک ببینند.»
آن یکی دیگر گفت: «این خبر را باید به آنهایی که نیامدهاند هم رساند.»
سنجاقک کوچولو حرفهای آنها را که شنید با تعجب گفت: «کدام خبر را؟!»
آفتاب کمی بالاتر آمده بود. سنجاقک کوچولو دنبال آن چند نفر رفت.
دو مرد خوشرو و مهربان روی یک بلندی ایستاده بودند. اطرافشان پر بود از مردمی که آمده بودند تا خبر مهم را از نزدیک بشنوند. یکی از آن دو نفر که به او پیامبرخدا میگفتند، دست آن دیگری را بالا برد و گفت: « ای مردم! هرکس که من مولای او هستم، علی هم مولای اوست!» و این خبر مهم را سه بار تکرار کرد.
سنجاقک کوچولو به علی نزدیک شد تا او را ببیند. علی لبخند زد. سنجاقک دور سرش چرخید.
چرخید و چرخید. لبخند زد و باز هم چرخید.
و خیلی زود رفت تا این خبر مهم را به همهی دوستانش برساند.
ارسال نظر در مورد این مقاله