10.22081/poopak.2023.74473

اولین محرمی که پدر نبود

اولین روزها

اولین محرمی که پدر نیست

حانیه اکبرنیا یزدی

مامان پشت چرخ خیاطی نشسته بود و پرچم‌های سیاه را می‌دوخت. کنارش نشسته بودم و داشتم مشق‌هایم را می‌نوشتم که خوابم برد.

با آمدن بابا بیدار شدم؛ اما خودم را به خواب زدم تا مثل همیشه با ناز و نوازشش بیدارم کند.

او کنار مامان نشست و گفت: «چه خوب که رقیه خواب است.»

بعد یواشکی درِ گوش مامان گفت: «با رفتنم موافقت شده است و اول محرم باید بروم.»

مامان با نگرانی پرسید: «ما تنها چه کنیم؟ رقیه چه؟ می‌دانی نبودنت چه‌قدر برایش سخت است.» و شروع به گریه کرد.

بابا اشک چشمان مامان را پاک کرد و گفت: «می‌دانم؛ اما وضعیت آن‌جا خیلی خراب است و نیاز به کمک دارند. باید بروم.»

از دست بابا ناراحت شدم. او هیچ‌وقت بدون ما جایی نمی‌رفت. حالا کجا می‌خواست برود؟

***

پشت پنجره رفتم. به آسمان خیره شدم. خورشید آهسته آهسته غروب می‌کرد و هوا تاریک می‌شد. در فکر و خیالاتم غرق بودم که دستی به شانه‌ام خورد. ترسیدم.

- کجایی دختر؟ در آسمان‌هایی یا زمین؟

با خنده جواب دادم: «همین‌جا پیش شما. نگران نباشید هر جا بروم شما را هم با خودم می‌برم.»

بابا به چشمانم نگاه کرد و با بغض گفت: «آره دخترم! من همیشه کنارتم حتی وقتی نباشم.»

- نه بابا! ما همیشه باهم هستیم، مگر نه؟

بابا کنارم نشست بغلم کرد: «رقیه‌جان! چند روزی باید به سفر بروم. مادرت برای برگزاری مراسم روضه‌ی امام حسین(علیه السلام) دست تنهاست. او را تنها نگذار و به او کمک کن تا من برگردم.»

- کجا می‌روید؟ خب ما هم می‌آییم؟

- نه دخترم، جای شما نیست. سوریه خیلی ناامن است.

***

امروز روز عاشوراست. ده روز است که پدر رفته...

در مراسم روضه برای مردم چای تعارف می‌کنم. تشکر می‌کنند و برایم دعا می‌کنند: «خیر ببینی دختر! الهی هر چه می‌خواهی از خدا بگیری.»

من فقط از خدا، بابایم را می‌خواهم.

مداح روضه حضرت رقیه(علیها السلام)را می‌خواند. یک گوشه می‌نشینم و گریه می‌کنم. از خدا می‌خواهم پدرم زودتر برگردد. خیلی دلم برایش تنگ شده است.

CAPTCHA Image