اولین روزها
اولین محرمی که پدر نیست
حانیه اکبرنیا یزدی
مامان پشت چرخ خیاطی نشسته بود و پرچمهای سیاه را میدوخت. کنارش نشسته بودم و داشتم مشقهایم را مینوشتم که خوابم برد.
با آمدن بابا بیدار شدم؛ اما خودم را به خواب زدم تا مثل همیشه با ناز و نوازشش بیدارم کند.
او کنار مامان نشست و گفت: «چه خوب که رقیه خواب است.»
بعد یواشکی درِ گوش مامان گفت: «با رفتنم موافقت شده است و اول محرم باید بروم.»
مامان با نگرانی پرسید: «ما تنها چه کنیم؟ رقیه چه؟ میدانی نبودنت چهقدر برایش سخت است.» و شروع به گریه کرد.
بابا اشک چشمان مامان را پاک کرد و گفت: «میدانم؛ اما وضعیت آنجا خیلی خراب است و نیاز به کمک دارند. باید بروم.»
از دست بابا ناراحت شدم. او هیچوقت بدون ما جایی نمیرفت. حالا کجا میخواست برود؟
***
پشت پنجره رفتم. به آسمان خیره شدم. خورشید آهسته آهسته غروب میکرد و هوا تاریک میشد. در فکر و خیالاتم غرق بودم که دستی به شانهام خورد. ترسیدم.
- کجایی دختر؟ در آسمانهایی یا زمین؟
با خنده جواب دادم: «همینجا پیش شما. نگران نباشید هر جا بروم شما را هم با خودم میبرم.»
بابا به چشمانم نگاه کرد و با بغض گفت: «آره دخترم! من همیشه کنارتم حتی وقتی نباشم.»
- نه بابا! ما همیشه باهم هستیم، مگر نه؟
بابا کنارم نشست بغلم کرد: «رقیهجان! چند روزی باید به سفر بروم. مادرت برای برگزاری مراسم روضهی امام حسین(علیه السلام) دست تنهاست. او را تنها نگذار و به او کمک کن تا من برگردم.»
- کجا میروید؟ خب ما هم میآییم؟
- نه دخترم، جای شما نیست. سوریه خیلی ناامن است.
***
امروز روز عاشوراست. ده روز است که پدر رفته...
در مراسم روضه برای مردم چای تعارف میکنم. تشکر میکنند و برایم دعا میکنند: «خیر ببینی دختر! الهی هر چه میخواهی از خدا بگیری.»
من فقط از خدا، بابایم را میخواهم.
مداح روضه حضرت رقیه(علیها السلام)را میخواند. یک گوشه مینشینم و گریه میکنم. از خدا میخواهم پدرم زودتر برگردد. خیلی دلم برایش تنگ شده است.
ارسال نظر در مورد این مقاله