10.22081/poopak.2023.74484

من مامان خوبی هستم

کلیدواژه‌ها

داستان

من مامان خوبی هستم

افسانه موسوی گرمارودی

مامان‌سنجاب، تازه به درخت بلوط اثاث‌کشی کرده بود. درخت بلوط بزرگ بود و جادار. برای همین مامان‌سنجاب تصمیم گرفت برای بچّه‌سنجاب‌ها جای خواب بزرگ‌تری تهیّه کند. مامان‌سنجاب خیلی گشت تا دوتا چوب هم اندازه و مثل هم پیدا کرد؛ یکی برای ریزه میزه، یکی هم برای قرمزی تا روی آن بخوابند‌. او مادر مهربانی بود و اصلاً دلش نمی‌خواست بین بچّه‌هایش فرق بگذارد؛ امّا قرمزی‌ غُرغُر می‌کرد و می‌گفت: «این تخت به درد من نمی‌خورد. برایم کوچک است.»

آن وقت مامان‌سنجاب می‌گفت: «من که بین بچّه‌هایم فرق نمی‌گذارم.»

 صبح روز بعد، بچّه‌سنجاب‌ها آماده می‌شدند تا به مدرسه بروند، مامان‌سنجاب هم مشغول آماده کردن تغذیه‌ی آن‌ها بود. پنج تا فندق در لانه داشت. آن‌ها را شمرد: «یکی برای قرمزی‌، یکی برای ریزه میزه، دوباره یکی برای قرمزی‌، یکی برای ریزه میزه....» امّا یکی اضافه بود. پس فندق اضافه را شکست. نصف آن را برای ریزه میزه و نصف دیگر را برای قرمزی‌ گذاشت. حالا شد. درست و مساوی تقسیم کرده بود. فندق‌ها را لای دو تا برگ بلوط پیچید و به بچّه‌سنجاب‌ها داد و گفت: «بعد از مدرسه زود به لانه برگردید که هنوز خیلی کار داریم.»

تا بچّه‌سنجاب‌ها از مدرسه برگردند، مامان‌سنجاب کلی فندق و گردو جمع کرده بود و توی لانه جا داده بود. قرمزی‌ که از مدرسه برگشت و آن‌ها را دید با خوش‌حالی گفت: «آخ جان، من خیلی گرسنه‌ام. با دوتا فندق که سیر نمی‌شوم.» بعد هم یک فندق و یک گردو برداشت و از لانه بیرون رفت تا روی شاخه‌ی کنار لانه بنشیند و آن‌ها را بخورد. مامان‌سنجاب تندی یک فندق و یک گردو در دست‌ ریزه میزه گذاشت و گفت: «بیا این هم سهم تو. من که بین بچّه‌هایم فرق نمی‌گذارم.» امّا ریزه میزه برگ بلوطی را که مامان‌سنجاب صبح به او داده بود باز کرد و از داخل آن یک فندق درآورد و گفت:‌ «هنوز یکی از فندق‌هایم را نخورده‌ام.»

سنجاب‌خانم با تعجّب پرسید:‌ «چرا؟»

ریزه میزه گفت: «خب من با همان یک فندق سیر می‌شوم.»

سنجاب‌خانم فکر کرد: «امّا من که نمی‌توانم بین بچّه‌هایم فرق بگذارم.»

چند روز بعد بچّه‌سنجاب‌ها مریض شدند. مامان‌سنجاب می‌خواست آن‌ها را پیش بوفی ببرد تا درمان‌شان کند؛ امّا بوفی برای دیدن مریض دیگری به جنگل دور رفته بود. مامان‌سنجاب هرکار بلد بود انجام داد. جوشانده‌ی بلوط و سوپ سنجد درست کرد، پاشویه کرد... امّا سنجاب‌ها خوب نشدند و تازه تب‌شان هم بالا رفت.

مامان‌سنجاب یادش آمد دفعه‌ی قبل که بچّه‌ها مریض بودند، بوفی یک شربت به او داده بود. او گفته بود هر وقت بچّه‌ها تب کردند با طلوع و غروب آفتاب، یک پوست فندق از شربت به آن‌ها بدهد. دو روز با هر طلوع و غروب خورشید یک پوست فندق از آن شربت به ریزه میزه و قرمزی‌ داد. تب ریزه میزه قطع شد؛ ولی تب قرمزی‌ پایین نیامد.

بالأخره بوفی از جنگل دور برگشت و به دیدن بچّه‌ها آمد. با دقّت به توضیحات مامان‌سنجاب گوش کرد و گفت: «همه‌ی کارهایی که انجام دادی درست بود. فقط یک جا اشتباه کردی.»

مامان‌سنجاب با تعجّب پرسید: «کجا؟ من هرکاری برای ریزه میزه کردم، برای قرمزی‌ هم همان کار را انجام دادم. من بین بچّه‌هایم فرق نمی‌گذارم.»

بوفی گفت: «قرمزی‌ از ریزه میزه بزرگ‌تر و سنگین‌تر است. یک پوست فندق شربت برای او کم است. باید دو پوست فندق به او شربت بدهی.»

مامان‌سنجاب گفت:‌ «ولی ....»

امّا قبل از این‌که حرفی بزند، بوفی رفته بود و جلوی لانه نشسته بود. او گفت: «فردا دوباره به دیدن بچّه‌سنجاب‌ها می‌آیم.» و پروازکنان دور شد.

چند روز بعد بچّه‌سنجاب‌ها سرحال و شاد مشغول خوردن صبحانه بودند و دیگر خبری از مریضی نبود. مامان‌سنجاب هم داشت برای آن‌ها تغذیه آماده می‌کرد: «یک گردو برای ریزه میزه، یکی هم برای قرمزی‌.»  مامان‌سنجاب فکر کرد: «من مادر خوبی هستم.» و گردوی دوم را هم لای برگ قرمزی‌ گذاشت و گفت:‌ «پس این یکی هم برای قرمزی‌.»

CAPTCHA Image