داستان ترجمه
https://radio.eshragh.ir/podcast/clever-frog/
قورباغهی باهوش
سعید عسکری
از بین تمام قورباغههایی که در برکه جنگلی زندگی می کردند، قورقوری باهوش تر از همه آنها بود.
او می توانست ساعت ها در مورد ستاره های آسمان، نحوه رشد گیاهان یا زندگی شاعران و پادشاهان بزرگ صحبت کند.
همسایهاش میگوید قورقوری آنقدر از کلمات جدیدی استفاده می کند که گاهی نمی توانم منظور او را بفهمم! او خیلی باهوش است.
قورقوری قورباغه ای بسیار مهربان و مودب بود، اما چون خودش را خیلی باهوش می دانست از کسی کمک نمی خواست و به حرف کسی اهمیت نمی داد.
یک روز تصمیم گرفت برای مطالعه به جنگل برود. او با خودش گفت من باید کتابم را تمام کنم اما این جا با این همه سر وصدا تمرکز ندارم و نمی توانم مطالعه کنم.
بنابراین او به جنگل رفت و یک جای خوب برای خواندن پیدا کرد. قورقوری پس از چند ساعت مطالعه، حوصله اش سر رفت و گفت بروم این اطراف گشتی بزنم بعد هم به برکه بر میگردم. او به طرف جنگل رفت اما خیلی زود، راه خود را گم کرده بود. او اطراف را نگاه کرد درخت بزرگی را دید با خودش گفت: آیا موقع آمدن من از کنار این درخت گذشتم؟
بعد هم به راهش ادامه داد و گفت من مطمئنم راه برکه از این طرف هست.
درست در همان لحظه، موش کور سرش را از زمین بیرون آورد. و گفت: سلام قورقوری تو خیلی از برکه دور شدی!
میخواهی راهنمایی ات کنم به برکه برگردی؟
قورقوری نمی خواست کسی فکر کند که فردی به باهوشی او به کمک نیاز دارد بنابراین گفت: نه مشکلی نیست خودم راه را پیدا می کنم.
هوا کاملاً تاریک شده بود. آیا قورقوری می تواند قبل از شب به خانه برگردد؟
بعد از مدتی خورشید غروب کرد. قورقوری صدای بلندی شنید. وزغ پیر را دید که به او خیره شده بود.
-قورباغه کوچکی مثل شما در این وقت شب در جنگل چه میکند؟ می خواهی راه برکه را نشانت بدهم؟
اما قورقوری باز احساس غرور می کرد و و خجالت کشید بگوید گم شده است. بنابراین گفت: نه من آمدم جنگل، ستاره ها را نگاه کنم.
قورقوری از آن جا دور شد. وزغ پیر سرش را تکان داد و گفت چه قورباغه نادانی! چهطور می توانی در جنگلی با این همه درخت به ستاره ها نگاه کنی؟"
هوا کاملا تاریک شده بود و قورقوری ولقعا گم شده بود. او نمی توانست هیچ نشانه ای از برکه را ببیند.
او که کمی ترسیده بود با خودش گفت : حالا چه طوری راه خانه ام را پیدا کنم؟
او احساس درماندگی و تنهایی می کرد.
آرزو کرد که ای کاش این قدر به زیرکی خودش مغرور نمی شد و از دیگران خواسته بود راهنمایی اش کنند. او فریاد زد: کسی نیست کمک من کند؟
اما جنگل تاریک و ساکت بود. حتی یک حیوان هم از لانه اش بیرون نیامد و قورباغه باهوش مجبور شد یک شب سرد را زیر یک قارچ بگذراند. قورقوری تصمیم گرفت که بعد از این مغرور نباشد و با دیگران مشورت کند.
او با خودش فکر کرد اگر من واقعاً باهوش بودم، به حرفهای دیگران گوش میدادم و این همه بلا برسرم نمی آمد.
ارسال نظر در مورد این مقاله