داستان
یک کوک، دو کوک، سه کوک
الهام فخری
خاله کفشدوزک از روی برگ نعنا پایین آمد. سوزن و نخ را برداشت و زمزمه کرد: «امروز برای کی کفش بدوزم؟»
همون موقع، ملخک جستی زد و از روی برگهای بلند ذرت، پایین پرید. خاله کفشدوزک خوشحال به ملخک گفت: «اومدی برات کفش بدوزم؟»
ملخک دستهایش را که داخل کفشهای چوبی بود، بلند کرد و گفت: «نه... نه... اینقدر کفش دارم که به جای دستکش استفاده میکنم.»
و با یک پرش بلند از آنجا دور شد. خاله کفشدوزک نگاهی به دور و برش کرد. دستهی مورچهها در حال رژه رفتن بودن. سمت آنها رفت تا بپرسه: «اومدین براتون کفش...»
که با دیدن چکمههای قهوهای که خودش هفتهی پیش براشون دوخته بود، حرفش رو ادامه نداد.
خاله کفشدوزک شروع کرد به قدم زدن تو مزرعه و اسم تکتک حشرهها را زیر لب زمزمه کرد: «هزارپا، شاپرک، ملکهی زنبورها، ملخک و...»
برای هزارپا، دو سال پیش، هزارتا کفش دوخته بود. برای شاپرک، امسال چکمهی چرمی دوخته بود. برای ملکهی زنبورها، از برگ گل، دمپایی دوخته بود. ملخک هم که همین حالا از دستش جسته بود. پس برای کی کفش ندوخته بود؟!
بابا کفشدوزک از روی برگ نعنا صدا زد: «خاله کفشدوزک، خورشید داره غروب میکنه.»
خاله کفشدوزک سرش را تکانی داد. دستش را به ساقهی نعنا گرفت که پیش پدرش، بابا کفشدوزک برگردد. یکهویی یک کرم کوچولو با یک پیله روی پشتش صداش زد: «خاله کفشدوزک... کمک کن... پیلهی منو بدوز...»
خاله کفشدوزک نگاهش کرد: «من کفش میدوزم نه پیله!»
کرم که دیگه نفس نداشت، آهسته گفت: «من از راه دور اومدم... پرسون پرسون اومدم... از اون دورا... از جنگل توت اومدم... ننه عنکبوت آدرس داده بیام سراغ تو که هستی کفشدوزک...؟!»
بابا کفشدوزک نگران از ساقهی نعنا پایین آمد و پرسید: «چی شده؟»
خاله کفشدوزک به کرم اشاره کرد و گفت: «این کرم کوچولو میخواد که من پیلهاش رو بدوزم، ولی من کفشدوزکم!»
بابا کفشدوزک پیله را از پشت کرم برداشت. کرم که پشتش سبک شده بود، نفس راحتی کشید و گفت: «ممنونم.»
بابا کفشدوزک پیله رو کناری گذاشت و گفت: «تو کرم ابریشمی!»
کرم تو خودش جمع شد و گفت: «اگه امروز نَرَم تو پیله نخوابم... صبح رو نمیبینم.»
بابا کفشدوزک جلو رفت و کرم را که خوابش برده بود، بلند کرد و داخل پیلهاش گذاشت. سوزن و نخ را از روی میز کار برداشت و رو به خاله کفشدوزک کرد و گفت: «باید کمکش کنی... تو دستهای هنرمندی داری!»
خاله کفشدوزک، سوزن را نخ کرد و شروع کرد به دوختن، یک کوک زد، دو کوک زد، سه کوک زد.
همون موقع ملخک جستی زد و گفت: «چه خوب میدوزی... میشه برای من دستکش بدوزی؟»
ملکهی زنبورها از کندو سرکی کشید و گفت: «برای من شنل میدوزی؟»
شاپرک که با سروصداهای بقیه از خواب بیدار شده بود، خوابآلود گفت: «کاش خاله کفشدوزک برای من یک پتو از برگ گل میدوخت!»
ارسال نظر در مورد این مقاله