دوستانه
خجالت نمیکشم
مهدیس حسینی کارشناس روانشناسی بالینی
مصطفی کوچولو هر زمان که با مامانش به پارک میرفت از کنار مادرش تکان نمیخورد و با هیچ بچهای بازی نمیکرد، هر چهقدر هم مامان به او میگفت پسرم برو و با بچهها بازی کن فایدهای نداشت. مصطفی کوچولو روی یکی از دستهایش یک لکهی بزرگ قهوهای داشت و همیشه فکر میکرد اگر دستش را ببینند مسخرهاش میکنند. برای همین خجالت میکشید تا با بچهها بازی کند. یک روز به مامانش گفت: «من دیگه پارک نمیام.»
مامان مصطفی کوچولو گفت: «آخه چرا؟»
مصطفی گفت: «من خجالت میکشم با بچهها بازی کنم. اگر بخواهم با آنها دوست شوم حتماً به خاطر لکهی قهوهای روی دستم من را مسخره میکنند.»
مامان مصطفی گفت: «تو از کجا میدانی که مسخرهات میکنند؟ مگر تا به حال رفتی با کسی بازی کنی.»
مصطفی کوچولو گفت: «خب نه.»
مامان گفت: «فردا که با هم به پارک رفتیم سعی میکنیم دوستی پیدا کنیم و ببینیم آیا تو درست فکر میکنی؟!»
فردا وقتی مصطفی کوچولو به همراه مامانش به پارک رفتند، مامان وارد زمین بازی شد و به بچهها سلام کرد و گفت: «بچهها این آقا مصطفی پسر من است و دوست دارد با شما بازی کند.»
یکی از پسرها جلو آمد و گفت: «سلام. من محمد هستم، همیشه تو را میدیدم که با مادرت به پارک میآمدی؛ اما هیچوقت جلو نیامدی تا با ما بازی کنی. اگر دوست داری بیا الآن با همهی بچهها آشنا شو تا با هم بازی کنیم.»
مصطفی نگاهی به مادرش کرد و همراه بچه ها رفت تا با آنها بازی کند. بعد از بازی او به مادرش گفت: «مامان امروز به من خیلی خوش گذشت. من دوست پیدا کردم و هیچکس هم من را مسخره نکرد.»
مامان گفت: «دیدی پسرم، تو هم میتوانی با بچهها بازی کنی. هیچکس مسخرهات نمیکند، همهی بچهها فرقهایی با هم دارند؛ اما این باعث نمیشود که نتوانند با هم دوست شوند و بازی کنند.»
عزیزهای من شما چی فکر میکنید؟
آیا یک لکهی قهوهای روی دست یا یک عینک روی چشم، قد کوتاه یا تپلی زیاد باعث میشود که ما فکر کنیم کسی با ما دوست نمیشود؟
یادتان باشد هیچ چیزی توی ظاهر و قیافهی شما وجود ندارد که شما به خاطر آن بخواهید خجالت بکشید، همهی شما زیبا و دوستداشتنی هستید.
ارسال نظر در مورد این مقاله