تقویم روزها
مهمان
فاطمه بختیاری
چند سال قبل که قرار بود به ده بیاید، همه بیقرار بودیم. مامان و زنهای همسایه کلی نان و حلوا پختند. بابا و مردهای ده تمام سنگهایی که توی جاده خاکی بود را جمع کردند تا او راحت بیاید. من و بچههای آبادی مسجد را آماده کردیم. کاغذ رنگی و پرچمهای رنگارنگ زدیم. بعد کنار جادهی خاکی ده ایستادیم تا او بیاید. خورشید هم در آسمان منتظر نشست. وقتی رسید وسط آسمان او را با یک ماشین بزرگ آوردند. ماشین آنقدر بزرگ بود که نتوانستند از جادهی خاکی و کوچک ده رد بشود. برای همین مردم خودشان او را روی دستهایشان گرفتند و به ده آوردند. هیچکس اسمش را نمیدانست. او اسم نداشت؛ اما همه دوستش داشتند و به او قهرمان میگفتند. به او گمنام میگفتند.
اسمش را گذاشتیم مهمان. آن روز از بین مزرعههای گندم که گذشتیم باد قاصدکهایی را که بین مزرعهها بود، برداشت و همراه فرستاد. بالای سرمان پر از قاصدک شد. بعد از باغها رد شدیم. باد لابهلای درختان باغ پیچید. درختان سیب شکوفههای سفید، صورتی و بنفش را روی سر مهمان ریخت. وقتی رسیدیم به کوه، پرندهها از بین سنگهای بزرگ و کوچک آواز خواندند. از بالای کوه تمام ده پیدا بود. او را کنار تک درختی که روی کوه بود، گذاشتند. او و درخت سیب همسایهی هم شدند. درخت روی او سایه انداخت و او مهمان همیشگی و گمنام آنجا شد.
از آن روز به بعد من و دوستانم هر روز به دیدنش میرویم و برایش از خانه، مدرسه، باغ و ده میگوییم.
امروز بعد از چند سال مهمانمان، مهمان دارد. باز هم مردم، ده را چراغانی کردند و زنها کلی شیرینی پختند و شکوفههای سیب همراه باد همه جا پرواز کردند. امروز مامان و بابایش او را پیدا کردند.
او دیگر شهید گمنام نیست. همه اسمش را فهمیدند.
مامانش گفت: «محمد شکوفههای سیب را دوست داشت.»
باباش گفت: «محمد دوست داشت در ده زندگی کند.»
حالا میفهمم او خیلی اینجا را دوست دارد. اینقدر که مامان و بابایش را به اینجا دعوت کرده است.
ارسال نظر در مورد این مقاله