قُل و قُل چه شلغمی!
سپیده رمضاننژاد
شکمِ بزها خالی بود. فقط قار و قور داشت. یک روز گفتند: «قار و قور که برای ما آب و نان نمیشود. برویم غذا پیدا کنیم.»
بز اولی یک بوته شلغم پیدا کرد.
بز دومی هیچی پیدا نکرد.
بز اولی داد زد: «بع بع! چه شلغم بزرگی!»
بز دومی تندی آن را کَند.
بز اولی گفت: «این شلغم ماِل من است. من آن را پیدا کردم.»
بز دومی گفت: «نخیر. مالِ من است. من آن را کَندم.»
این بکش، آن بکش، شلغم پرت شد آنطرف. تالاپی خورد توی سر خاله قابلمه که آنجا خواب بود.
خاله قابلمه بیدار شد. قُل و قُل خندید و گفت: «نه چَک زدم نه چانه، شلغم آمد به خانه.»
بعد هم شلغم را گذاشت توی دلش و رفت.
بزها دنبال خاله قابلمه رفتند.
بز اولی گفت: «آهای خاله قابلمه، این شلغم مالِ من است. من آن را پیدا کردم.»
بز دومی گفت: «نخیر. مالِ من است. من آن را کَندم.»
خاله قابلمه بخارِ توی دلش را بیرون داد و گفت: «چه حرفها! شلغم مالِ من است. خودش آمد پیشِ من.»
یکی این بگو، یکی آن بگو، دعوایشان شد.
آقای هود عصبانی شد. هارتی هورتی شد. داد زد: «دِهه! چرا دعوا میکنید. شلغم را سه قسمت بکنید. هر کس سهمِ خودش را بردارد.»
بزها گفتند: «بع بع! چه فکرِ خوبی! قبول قبول!»
خاله قابلمه درش را گذاشت روی سرش.
_ من نه قبول.
بزها داد زدند: «چرا؟»
خاله قابلمه گفت: «چون که باهاش سوپ پختم.»
بزها گفتند: «چهقدر زود پختی؟ »
خاله قابلمه گفت: «آخه من یک خاله قابلمهی زودپزم.»
هود، هورتی خندید و گفت: «چه بهتر! حالا سوپ را سه قسمت بکنید.»
بزها گفتند: «قبول.»
خاله قابلمه گفت: «من هم قبول.»
بعد، دو کاسه سوپ به بزها داد. یک کاسه هم برای خودش ماند.
بزها سوپ را خوردند و گفتند: «بع بع! عجب سوپی! از امروز شلغم با ما، سوپ با تو.»
خاله قابلمه سوپِ توی دلش را هم زد و گفت: «چی بهتر از این!»
ارسال نظر در مورد این مقاله