کاروان آفتاب
منیره هاشمی
کاروان آفتاب
در میان راه بود
این چهل شبانهروز
اشک بود و آه بود
بچههای بی پناه
خار و سنگ و ردّ زخم
در جواب آب آب!
داد بود و زور و اخم
اشک کاروان چکید
قطره قطره بر زمین
خاطرات زنده شد
باز روز اربعین
نام تو سرسبزی
اکرمسادات هاشمیپور
با نام تو باران
آرام میبارد
کوه از تو میگوید
چون دوستت دارد
نام تو سرسبزی
نام تو آبادیست
آغاز خوبیها
آغاز آزادیست
با نام تو گنجشک
پر میزند از شوق
قد میکشد هر نخل
در سایهات با ذوق
نامت محمد بود
چون رود جاری بود
با مهربانیهات
دنیا بهاری بود
کفشهای بابا
ناهید بناپور
یک جفت کفش نو
دیروز بابا داشت
در لنگهای از آن
یک بوتهی گل داشت
یک لنگهی دیگر
در پای بابا بود
شاکی نبود اصلاَ
با اینکه تنها بود
آن لنگه میدانست
یک پای باباجان
در جبهه جامانده
کفشش شده گلدان
ارسال نظر در مورد این مقاله