داستان ترجمه صوتی
https://radio.eshragh.ir/podcast/lucky-hans/
هانس خوششانس
مترجم: سعید عسکری
هانس ثروتمند نبود. او پسر دهقانی ساده بود که برای یک کشاورز کار میکرد. هفت سال در مزرعه، گاوها را دوشید و علفهای هرز را چید و کشاورزی کرد.
روزی با خود گفت: «من خیلی خوششانس هستم که این شغل را دارم. کار خوبی است و من را مشغول میکند؛ اما فکر میکنم وقت آن رسیده که به خانه بروم و مادرم را ببینم.»
وقتی هانس به کشاورز گفت که میخواهد به خانهیشان برود، کشاورز به او گفت: «تو آدم زرنگی هستی و خیلی برای من زحمت کشیدی، برای همین هدیهای به تو میدهم.»
او یک تکه نقرهی بزرگ به هانس داد.
هانس با مهربانی از او تشکر کرد. او نقره را در کیف پارچهای خود گذاشت و راهی خانه شد.
هانس ساعتها در جادهی غبارآلود راه رفت. او خسته شده بود و احساس کرد که نقرهی درون کیفش سنگینتر شده است.
درست در همان لحظه، مرد اسبسواری نزدیک او شد.
هانس گفت: «اسب خوبی داری و میتوانی به راحتی سفر کنی! تازه مجبور نیستی یک تکه نقرهی سنگین را هم روی شانهات حمل کنی!»
اسبسوار به هانس گفت: «اگر دوست داری نقره را با اسبم عوض میکنم.»
هانس با خوشحالی قبول کرد و نقره را با اسب عوض کرد. بعد با خود گفت: «عجب خوششانس هستم.»
هانس سوار بر اسب جدیدش در جاده تاخت. دیدن دشتهای اطراف جاده از روی اسب و نسیمی که به صورتش می خورد خیلی برایش هیجانانگیز بود!
بعد از مدتی گفت: «نشستن زیاد روی اسب هم باعث خستگی و کوفتگی بدن میشود؛ اما باز از راه رفتن با یک تکه نقره سنگین بهتر است.»
اما پس از مدتی، هانس حوصلهاش سر رفت و تصمیم گرفت که با سرعت بیشتری برود تا زودتر به خانه برسد. برای همین با داد و فریاد اسب را وادار کرد تندتر برود. اسب هم رم کرد و هانس را درون یک گودال پر از گِل انداخت.
هانس در حالی که از گودال بیرون میآمد، گفت: «سوارکاری با این اسب هم راحت نیست، تمام بدنم درد میکند.»
گاوداری که از آنجا رد میشد و یک گاو شیری همراهش بود و گفت: «اگر اسب شما اینقدر دردسر دارد، من حاضرم آن را با گاوم عوض کنم!»
گفت هانس: «عجب فکر خوبی! گاو خیلی بهتر از اسب است! هرگز من را در گودال گلی نمیاندازد، تازه شیر هم میدهد!»
بنابراین هانس اسب خود را به گاودار داد و با گاو جدیدش به راه خود ادامه داد.
او هر وقت احساس تشنگی میکرد، گاو را میدوشید و شیر تازه میخورد.
اما روز بعد، هانس از راه رفتن خسته شده بود و از صداها و بوی گاو عصبانی شده بود.
او از کنار کلبهای گذشت. صدای مرغ و خروسها را میشنید. با خود گفت: «من از خوردن شیر خسته شدم، کاش میتوانستم یک تخم مرغ تازه بخوردم.»
صاحب کلبه حرف هانس را شنید و به او گفت: «اگر آن گاو را نمیخواهی، او را با یکی از غازهای چاقم عوض میکنم!»
هانس گفت: «این خیلی عالی است.»
او گاو را با غاز عوض کرد و به راه افتاد. غاز به اینطرف و آنطرف میرفت و وقتی هانس میخواست او را بگیرد، به او نوک میزد.
هانس سپس به یک دهکده رسید. در میدان آنجا یک چاقو تیز کن را دید که روی سنگ بزرگی تیغهی چاقوها را تیز میکرد.
هانس به او گفت: «شما کار خوبی دارید. چاقو تیز کردن کار سرگرم کنندهای است. غاز هم به شما نوک نمیزند.»
مرد چاقو تیزکن لبخندی زد و گفت: «بله، همینطور است. من از شهرهای مختلف دیدن میکنم و همیشه کار زیادی برای انجام دادن دارم.» هانس آهی کشید و گفت: «کاش من هم چاقو تیزکن بودم؛ اما افسوس که وسایل این کار را ندارم. فقط یک غاز دردسرساز دارم.»
مرد چاقو تیزکن گفت: «من همیشه دوست دارم به آدمها کمک کنم. میتوانم وسایلم را با آن پرندهی چاق عوض کنم!»
هانس به نظرش باز هم شانس آورده بود. او به سرعت موافقت کرد و غاز را به مرد داد. او سنگ را روی شانهاش گذاشت و بار دیگر به سمت خانه حرکت کرد.
او با خودش گفت: «مادرم چهقدر از دیدن من خوشحال خواهد شد! مخصوصاً وقتی میفهمد که من الآن یک چاقو تیزکن هستم!»
اما همانطور که هانس پیش میرفت، به نظر میرسید که سنگ، سنگینتر و سنگینتر میشود. هانس گفت: «کمرم درد گرفت. کاش میتوانستم از شر این سنگ خلاص شوم!»
وقتی از روی پل نزدیک خانهی مادرش میگذشت روی سنگفرش زمین خورد و سنگ درون رودخانه افتاد و ناپدید شد!
با از بین رفتن بار سنگین، هانس احساس سبکی و خوشحالی میکرد. به طرف خانهی مادرش دوید و او را در آغوش گرفت.
او به مادرش گفت: «خیلی از دیدن شما خوشحالم. تازه سنگ سنگین برای همیشه ناپدید شد و از دست آن راحت شدم.»
ارسال نظر در مورد این مقاله