10.22081/poopak.2023.74815

موطلایی و سه خرس

داستان‌ترجمه صوتی

 

موطلایی و سه خرس

در وسط یک جنگل سرسبز سه خرس قهوه‌ای زندگی می‌کردند. آقاخرسه، خانم‌خرسه و خرس‌کوچولو. آن‌ها خیلی خوش‌بخت بودند. فقط خرس‌کوچولو گاهی اوقات احساس تنهایی می‌کرد؛ چون هیچ هم‌بازی‌ای نداشت. یک روز صبح بهاری، وقتی خرس‌کوچولو از خواب بیدار شد با ناراحتی گفت: «دلم می‌خواست دوستی داشتم که با او بازی کنم.» بعد به مادرش گفت: «می­تونیم قبل از صبحانه بریم بیرون؟ می­خواهم با پروانه‌ها بازی کنم.»

مامان‌خرسه گفت: «چرا که نه.»

 بابا‌خرسه گفت: «من هم حلیم را توی ظرف­ها می­ریزم تا خنک شود. وقتی برگشتیم راحت می­توانیم غذا را بخوریم.»

در نزدیکی کلبه­ی خرس­ها، مرد نجاری با دختر کوچولوی موطلایی­اش زندگی می­کرد. موطلایی دختر کنجکاوی بود؛ اما بعضی وقت­ها با کنجکاوی­اش دردسر درست می­کرد.

پدر موطلایی از دخترش خواست که چندتا تخم‌مرغ برای صبحانه بیاورد. موطلایی وقتی به مرغدانی نزدیک شد، پروانه‌ها را دید. دنبال آن­ها دوید. ناگهان چشمش به کلبه­ی زیبایی افتاد.

موطلایی از پنجره داخل کلبه را نگاه کرد. روی میز آشپزخانه سه کاسه حلیم بود. بوی حلیم خوش‌مزه را حس کرد.

او می‌دانست که وارد شدن بی‌اجازه به خانه­ی دیگران کار درستی نیست؛ اما این خانه بسیار قشنگ بود. موطلایی بدون این­که فکر کند، وارد کلبه شد و روی صندلی بلندی با سختی نشست. پاهایش به زمین نمی­رسید. کمی حلیم خورد. حلیم شور بود. خوشش نیامد.

 بعد روی صندلی دومی نشست. کوچک­تر از اولی بود. کاسه­ی حلیم را جلو کشید و آن را مزه کرد. با اخم گفت: «چه قدر شیرین است!»

موطلایی از آن صندلی هم بلند شد و روی صندلی کوچک نشست. قاشق را برداشت و کاسه­ی سومی را هم چشید. فریاد زد: «این یکی خوش‌مزه است. نه خیلی شور و نه خیلی شیرین!» موطلایی در حال خوردن حلیم بود که ناگهان صندلی شکست.

از روی زمین بلند شد و بعد به طبقه­ی بالا رفت. در طبقه­ی بالا سه تخت بود؛ بزرگ، متوسط و کوچک. موطلایی اول تخت بزرگ را امتحان کرد؛ اما احساس کرد خیلی سفت و محکم است. بعد روی تخت متوسط خوابید. تخت زیاد تکان می­خورد. تخت سوم نرم بود. روی تخت سوم دراز کشید. زود خوابش برد.

کمی بعد، خرس­ها به کلبه برگشتند. یک­دفعه باباخرسه فریاد زد: «این‌جا چه خبر بوده؟ کی حلیم من را خورده؟»

مامان‌خرسه هم گفت: «کی به حلیم من دست زده؟»

خرس‌کوچولو کاسه­ی حلیم خودش را دید. چیزی توی کاسه نبود. با گریه گفت: «یک نفر حلیم مرا خورده. من خیلی گرسنه‌ام. تازه صندلی­ام هم شکسته!»

سه خرس عصبانی کلبه را گشتند تا مزاحم را پیدا کنند. در طبقه­ی اول کسی را پیدا نکردند. به طبقه­ی بالا رفتند. دیدند تخت­ها نامرتب و به هم ریخته است.

یک­دفعه خرس‌کوچولو گفت: «یک دختر موطلایی روی تخت من خوابیده!»

 باباخرسه فریاد زد: «تو کی هستی؟»

موطلایی از جا پرید. از آن جا فرار کرد و نفس‌نفس‌زنان به خانه‌ی­شان رسید. مرد نجار تا دخترش را دید گفت: «عزیزم چرا دیر کردی؟ تخم­مرغ­ها را آوردی؟»

- نه بابا حواسم پرت شد.

 مرد نجار آهی کشید و گفت: «ببینم موطلایی، این دفعه چه‌کار کردی؟»

موطلایی گفت: «من یک کلبه­ی قشنگ دیدم. کسی آن‌جا نبود. داخل که شدم، حلیم خوردم. صندلی هم شکست. بعد هم خوابم برد! بابا ببخشید. نمی­دانستم خرس­ها آن‌جا زندگی می‌کنند!»

 مرد نجار گفت: «خب، حالا چه جوری می‌خواهی این کار بد را جبران کنی؟»

 موطلایی فکری کرد و به پدرش گفت: «من برای آن­ها نامه می­نویسم و از آن­ها عذرخواهی می­کنم. خرس‌کوچولو هم به یک صندلی جدید نیاز دارد. حلیم هم برای‌شان می­برم.»

 مرد نجار لبخندی زد و گفت: «آفرین! فکر خوبی است.»

موطلایی نامه­ی عذرخواهی را نوشت و با کمک پدرش یک صندلی جدید برای خرس‌کوچولو درست کرد. پول‌توجیبی‌اش را هم به مادرش داد تا به کمک مادرش بتواند حلیم درست کند.

وقتی همه چیز آماده شد، موطلایی به طرف کلبه رفت. این بار در زد و منتظر ماند تا در را باز کنند. بابا‌خرسه در را باز کرد. تا موطلایی را دید، با غرش گفت: «باز هم که تویی!»

مامان‌خرسه و خرس‌کوچولو هم با عصبانیت به طرف در آمدند. خرس‌کوچولو گفت: «این دفعه می‌خواهی چه خراب‌کاری‌ای بکنی؟ بابا این دختر را زود ادب کن!»

موطلایی گفت: «لطفاً صبر کنید. من آمدم از شما عذرخواهی کنم. اشتباه کردم. من نباید بی‌اجازه وارد کلبه‌ی شما می­شدم. حالا آمدم تا جبران کنم. من یک صندلی جدید برای خرس‌کوچولو درست کرده­ام. یک ظرف بزرگ حلیم هم آورده­ام.»

خرس­ها به هم نگاه کردند. مامان‌خرسه گفت: «دختر عزیزم، البته که ما تو را می‌بخشیم.»

 موطلایی از آن­ها تشکر کرد و به طرف خانه‌ی­شان راه افتاد. او توی راه به خودش قول داد که قبل از هر کاری، فکر کند. از آن روز به بعد، موطلایی و خرس‌کوچولو با هم‌دیگر دوستان صمیمی‌ای شدند.

CAPTCHA Image