داستانترجمه صوتی
موطلایی و سه خرس
در وسط یک جنگل سرسبز سه خرس قهوهای زندگی میکردند. آقاخرسه، خانمخرسه و خرسکوچولو. آنها خیلی خوشبخت بودند. فقط خرسکوچولو گاهی اوقات احساس تنهایی میکرد؛ چون هیچ همبازیای نداشت. یک روز صبح بهاری، وقتی خرسکوچولو از خواب بیدار شد با ناراحتی گفت: «دلم میخواست دوستی داشتم که با او بازی کنم.» بعد به مادرش گفت: «میتونیم قبل از صبحانه بریم بیرون؟ میخواهم با پروانهها بازی کنم.»
مامانخرسه گفت: «چرا که نه.»
باباخرسه گفت: «من هم حلیم را توی ظرفها میریزم تا خنک شود. وقتی برگشتیم راحت میتوانیم غذا را بخوریم.»
در نزدیکی کلبهی خرسها، مرد نجاری با دختر کوچولوی موطلاییاش زندگی میکرد. موطلایی دختر کنجکاوی بود؛ اما بعضی وقتها با کنجکاویاش دردسر درست میکرد.
پدر موطلایی از دخترش خواست که چندتا تخممرغ برای صبحانه بیاورد. موطلایی وقتی به مرغدانی نزدیک شد، پروانهها را دید. دنبال آنها دوید. ناگهان چشمش به کلبهی زیبایی افتاد.
موطلایی از پنجره داخل کلبه را نگاه کرد. روی میز آشپزخانه سه کاسه حلیم بود. بوی حلیم خوشمزه را حس کرد.
او میدانست که وارد شدن بیاجازه به خانهی دیگران کار درستی نیست؛ اما این خانه بسیار قشنگ بود. موطلایی بدون اینکه فکر کند، وارد کلبه شد و روی صندلی بلندی با سختی نشست. پاهایش به زمین نمیرسید. کمی حلیم خورد. حلیم شور بود. خوشش نیامد.
بعد روی صندلی دومی نشست. کوچکتر از اولی بود. کاسهی حلیم را جلو کشید و آن را مزه کرد. با اخم گفت: «چه قدر شیرین است!»
موطلایی از آن صندلی هم بلند شد و روی صندلی کوچک نشست. قاشق را برداشت و کاسهی سومی را هم چشید. فریاد زد: «این یکی خوشمزه است. نه خیلی شور و نه خیلی شیرین!» موطلایی در حال خوردن حلیم بود که ناگهان صندلی شکست.
از روی زمین بلند شد و بعد به طبقهی بالا رفت. در طبقهی بالا سه تخت بود؛ بزرگ، متوسط و کوچک. موطلایی اول تخت بزرگ را امتحان کرد؛ اما احساس کرد خیلی سفت و محکم است. بعد روی تخت متوسط خوابید. تخت زیاد تکان میخورد. تخت سوم نرم بود. روی تخت سوم دراز کشید. زود خوابش برد.
کمی بعد، خرسها به کلبه برگشتند. یکدفعه باباخرسه فریاد زد: «اینجا چه خبر بوده؟ کی حلیم من را خورده؟»
مامانخرسه هم گفت: «کی به حلیم من دست زده؟»
خرسکوچولو کاسهی حلیم خودش را دید. چیزی توی کاسه نبود. با گریه گفت: «یک نفر حلیم مرا خورده. من خیلی گرسنهام. تازه صندلیام هم شکسته!»
سه خرس عصبانی کلبه را گشتند تا مزاحم را پیدا کنند. در طبقهی اول کسی را پیدا نکردند. به طبقهی بالا رفتند. دیدند تختها نامرتب و به هم ریخته است.
یکدفعه خرسکوچولو گفت: «یک دختر موطلایی روی تخت من خوابیده!»
باباخرسه فریاد زد: «تو کی هستی؟»
موطلایی از جا پرید. از آن جا فرار کرد و نفسنفسزنان به خانهیشان رسید. مرد نجار تا دخترش را دید گفت: «عزیزم چرا دیر کردی؟ تخممرغها را آوردی؟»
- نه بابا حواسم پرت شد.
مرد نجار آهی کشید و گفت: «ببینم موطلایی، این دفعه چهکار کردی؟»
موطلایی گفت: «من یک کلبهی قشنگ دیدم. کسی آنجا نبود. داخل که شدم، حلیم خوردم. صندلی هم شکست. بعد هم خوابم برد! بابا ببخشید. نمیدانستم خرسها آنجا زندگی میکنند!»
مرد نجار گفت: «خب، حالا چه جوری میخواهی این کار بد را جبران کنی؟»
موطلایی فکری کرد و به پدرش گفت: «من برای آنها نامه مینویسم و از آنها عذرخواهی میکنم. خرسکوچولو هم به یک صندلی جدید نیاز دارد. حلیم هم برایشان میبرم.»
مرد نجار لبخندی زد و گفت: «آفرین! فکر خوبی است.»
موطلایی نامهی عذرخواهی را نوشت و با کمک پدرش یک صندلی جدید برای خرسکوچولو درست کرد. پولتوجیبیاش را هم به مادرش داد تا به کمک مادرش بتواند حلیم درست کند.
وقتی همه چیز آماده شد، موطلایی به طرف کلبه رفت. این بار در زد و منتظر ماند تا در را باز کنند. باباخرسه در را باز کرد. تا موطلایی را دید، با غرش گفت: «باز هم که تویی!»
مامانخرسه و خرسکوچولو هم با عصبانیت به طرف در آمدند. خرسکوچولو گفت: «این دفعه میخواهی چه خرابکاریای بکنی؟ بابا این دختر را زود ادب کن!»
موطلایی گفت: «لطفاً صبر کنید. من آمدم از شما عذرخواهی کنم. اشتباه کردم. من نباید بیاجازه وارد کلبهی شما میشدم. حالا آمدم تا جبران کنم. من یک صندلی جدید برای خرسکوچولو درست کردهام. یک ظرف بزرگ حلیم هم آوردهام.»
خرسها به هم نگاه کردند. مامانخرسه گفت: «دختر عزیزم، البته که ما تو را میبخشیم.»
موطلایی از آنها تشکر کرد و به طرف خانهیشان راه افتاد. او توی راه به خودش قول داد که قبل از هر کاری، فکر کند. از آن روز به بعد، موطلایی و خرسکوچولو با همدیگر دوستان صمیمیای شدند.
ارسال نظر در مورد این مقاله