حکایت های کوچک

مردی که شترش را نفرین کرد

مرتضی دانشمند

صدای زنگوله شترها در فضا پیچیده بود. آفتاب بعد از ظهر بر بیابان می تابید و همه خسته بودند. شتر پیامبر(ص) در بین شترها جلو می رفت. یکدفعه فریاد مردی بلند شد. مرد که شترش از بقیه شترها عقب افتاده بود با عصبانیت فریاد کشید: «ای شتر لعنتی خاک بر سرت از همه شترها عقب افتادی.»

پیامبر (ص) به پشت سر نگاه کرد. مرد را که دید گفت: «چه کسی شتر خودش را نفرین می کند؟ همه به پیامبر (ص) نگاه کردند. مرد هم نگاه کرد و ساکت شد. پیامبر (ص) گفت: «اگر به شتر دشنام می دهی پس چرا سوارش می شوی؟ اگر در این سفر می خواهی به شترت دشنام دهی

راهت را از ما جدا کن و از راه دیگری برو.» بعد با مهربانی به یارانش فرمود: هیچ گاه نفرین نکنید. نه به خودتان نه به فرزندانتان و نه به اموالتان.»

 صف شترها دوباره به راه افتاد. مرد حس کرد. شترش جان تازه ای گرفته است. آخر کسی درد او را فهمیده بود.

CAPTCHA Image