زلزله در حیاط
زهرا عراقی
موری، مورچهی کوچولو در باغچه لابهلای بوتهها، زیر برگهای ریخته روی زمین، اطراف شیر آب، داخل شیلنگ آب، حتی دور و بر لنگه دمپایی صورتی که در باغچه افتاده بود، گشت ولی چیزی برای خوردن پیدا نکرد.
از دیوارهی کوتاه باغچه بالا رفت. چپ و راست را نگاه کرد. کمی جلو رفت و زیر علفهایی که در درزهای بین موزاییکهای باغچه سبز شده بودند هم گشت، ولی چیزی نبود که نبود.
باز هم به دور و برش نگاه کرد. یکدفعه حس کرد زمین زیر پایش دارد میلرزد. داد زد و گفت: «وای خدای من! زلزله!» بعد هم هی به چپ و راست رفت و دور خودش چرخید و بعد خودش را لای علفهای توی سوراخ بین دو موزاییک جا داد. محکم ساقهی یکی را گرفت. چند دقیقه گذشت. زلزله دور و دورتر شد. موری دختربچهای را دید که لیلیکنان اینطرف و آنطرف میپرد.
چشمانش را تنگ کرد. با دقت نگاه کرد و گفت: «این بچه چرا یک لنگه دمپایی دارد؟»
در همین لحظه چیزی از آسمان روی سرش افتاد. موری داد زد: «این دیگر چیست؟ چه بوی خوبی دارد؟ یعنی خوردنی است؟ باید امتحان کنم.»
کمی از آن را برداشت، مزه کرد و گفت: «جانمی جان! چه خوشمزه و نرم است. از نان شیرینتر است. نگاه کن! این خوراکی از دست دختر کوچولو افتاد. ببین چه جوری دارد همهاش را میخورد!؟»
دختر کوچولو بعد از خوردن کلوچه تمام حیاط را گشت. زمین همینطور میلرزید. موری سر جایش محکم نشسته بود.
بالأخره دختر کوچولو دمپاییاش را در باغچه پیدا کرد و رفت. بعد از رفتن دختر کوچولو موری نفس عمیقی کشید و گفت: «آخیش! راحت شدم. این بار را شانس آوردم.» بعد هم از سوراخ بیرون آمد و یک تکه کلوچه روی پشتش گذاشت و رفت.
یک ساعت بعد حیاط پر از مورچههایی شده بود که با کمی کلوچه، پشت هم قطار شده بودند و موری هم سوت زنان راه را به آنها نشان میداد.
ارسال نظر در مورد این مقاله