10.22081/poopak.2023.74886

خرگوش و دوستانش

موضوعات

داستان ترجمه

خرگوش و دوستانش

مترجم: سعید عسکری

خرگوشی فکر می‌کرد که دوست‌داشتنی‌ترین حیوان جنگل است و همیشه به دیگران می‌گفت: «من دوستان زیادی دارم که من را خیلی دوست دارند و حاضرند هر کاری برای من انجام دهند؛ چون من بهترین حیوان جنگل هستم.»

یک روز او به سمت پایین رودخانه رفت تا در کنار سمور باشد. سمور مشغول خوردن ماهی‌های ریز بود و فرصت بازی کردن با او را نداشت. خرگوش بعد از چند لحظه که در کنار او بود، حوصله‌اش سر رفت و به سمور  گفت: «خداحافظ، بعداً می‌بینمت، من به جنگل می‌روم، جنگل بهترین جایی هست که تا به حال دیدم.»

او به داخل جنگل دوید و سنجاب را بالای درخت دید. به او گفت: «سلام! دوست داری با هم بازی کنیم؟»  سنجاب  که فندقی را به سمت لانه‌اش می‌برد، سرش را تکان داد و موافقت کرد!

در همان لحظه روباه و موش کور هم آمدند. خرگوش به آن‌ها گفت: «خوش آمدید! این جنگل، بهترین جا برای زندگی کردن است.»

آن‌ها مشغول حرف زدن شدند، سنجاب فقط درباره‌ی  فندق‌هایش صحبت می‌کرد. موش کور هم از مهارت چاله کندن خودش می‌گفت. خرگوش  بعد از مدتی باز هم حوصله‌اش سر رفت و گفت: «من دیگر باید بروم؛ چون می‌خواهم چند تا از دوستانم را در چمن‌زار ببینم. آن‌جا جای خیلی جالبی است. فکر نمی‌کنم شماها چیزی در مورد آن‌جا شنیده باشید!» و سریع از آن‌ها جدا شد و به چمن‌زار رفت.

در چمن‌زار اسب و گاومیش را دید که در حال چِرا بودند. هیجان‌زده به آن‌ها گفت: «هی بچه‌ها! من دوست شما هستم. آمدم شما را ببینم.» بعد ادامه داد: «شما چه علفی را بیش‌تر از همه دوست دارید؟ به نظر من علفی که در بهار رشد می‌کند خیلی خوش‌مزه است؛ چون تازه و شیرین است.»

اسب و گاومیش همان‌طور که داشتند علف می‌خوردند، به نشانه‌ی تأیید سرشان را تکان دادند و زیر لب زمزمه کردند که با حرف او موافق هستند.

خرگوش ناگهان سایه‌ی حیوانی را دید که نزدیک او کمین کرده بود. با خودش فکر کرد: «آن حیوان غریبه، چه پوست جالبی دارد. از او می‌پرسم که آیا او هم می‌خواهد دوست من باشد؟»

خرگوش به سمت آن غریبه دوید. زمانی ‌که به او رسید گفت: «سلام! من عاشق رنگ خاکستری هستم. خیلی زیباست. اسم تو چیست؟ می‌خواهی با من دوست باشی؟»

بعد با غرور گفت: «من خرگوش صحرایی هستم. شاید در مورد من زیاد شنیده باشی. من معروف‌ترین حیوان جنگل هستم.»

آن حیوان مرموز به خرگوش پوزخندی زد. خرگوش متوجه شد که او دندان‌های بزرگ و تیزی دارد.

حیوان مرموز گفت: «خیلی خوش‌حالم که با تو آشنا شدم خرگوش؛ اما من به دنبال دوست نمی‌گردم. من به دنبال شام می‌گردم!»

گرگ به سمت خرگوش حمله‌ور شد و خرگوش از جایش پرید و با بالاترین سرعتی که می‌توانست در مزرعه شروع به دویدن کرد. گرگ گرسنه هم او را دنبال کرد.

خرگوش به سمت اسب دوید و همان‌طور که نفس نفس می‌زد به او گفت: «دوست من، من به کمک تو نیاز دارم! اجازه می‌دهی پشت تو سوار شوم؟»

اسب درحالی‌ که می‌تاخت و می‌رفت، برگشت و به خرگوش نگاه کرد و گفت: «متأسفم! من باید پیش صاحبم برگردم، شاید گاومیش بتواند کمکت کند.»

خرگوش گاومیش را صدا کرد؛ اما گاومیش هم به او کمک نکرد. خرگوش به سمت جنگل دوید. دید سنجاب بالای درخت است و موش کور هم از داخل لانه‌اش به بیرون نگاه می‌کند. او نفس‌زنان گفت: «گرگ به دنبال من است. می‌توانم در خانه‌های شما پناه بگیرم؟»

سنجاب جیرجیرکنان گفت: «متأسفم! الآن لانه‌ام پر از فندق هست و جایی برای تو ندارم! شاید موش کور بتواند کمکت کند.»

و موش کور همان‌طور که در لانه‌اش پنهان می‌شد، گفت: «لانه‌ی من کوچک هست و نمی‌توانم به تو کمک کنم. هفته‎ی بعد که لانه‌ام را بزرگ‌تر کردم، می‌توانی به لانه‌ام بیایی. شاید سمور بتواند تو را به آن طرف رودخانه ببرد!»

خرگوش دوید تا به رودخانه رسید و به سمور آبی التماس کرد و گفت: «می‌توانی مرا به آن طرف رودخانه ببری؟»

سمور به گرگی که دنبال خرگوش می‌دوید نگاهی انداخت و وحشت‌زده گفت: «متأسفم! من نمی‌توانم تو را جابه‌جا کنم. باید بروم.» و به زیر آب شیرجه زد.

بعد از مسافت طولانی که گرگ به دنبال خرگوش دویده بود، در نهایت خسته و تسلیم شد و او را رها کرد و رفت.

خرگوش بیچاره هم خسته روی زمین افتاد تا نفسی تازه کند.

خرگوش با خودش فکر کرد: «داشتن دوستان زیاد  مهم نیست! مهم این است دوستانی داشته باشی که وقتی به آن‌ها نیاز داری، کمکت کنند؛ هرچند اگر تعدادشان کم باشد.»

CAPTCHA Image