10.22081/poopak.2023.74916

اسم زمینی

موضوعات

داستان

اسم زمینی

فرشته ابراهیمی‌نیا

ابر کوچک از آسمان پایین را نگاه کرد. گوزن و زرافه بازی می‌کردند. با دستمال چشم‌های‌شان را بسته بودند. سعی می‌کردند از روی صدا هم‌دیگر را پیدا کنند. وقتی هم‌دیگر را پیدا می‌کردند دستمال را از چشم‌های‌شان برمی‌داشتند و می‌خندیدند. ابر کوچک با خودش گفت: «کاش من هم می‌توانستم با آن‌ها بازی کنم.»

تصمیمش را گرفت. یک ذره پایین آمد. دو ذره پایین آمد.

سه، چهار، پنج، شش ذره پایین‌تر آمد. کنار زرافه و گوزن رسید؛ اما خنده‌ها کم‌تر شد.   

گوزن فریاد زد: «وای! شاخ‌های من بین شاخه‌های درخت گیر کرده‌اند. من جایی را نمی‌بینم.»

صدای زرافه هم درآمد: «این‌جا چه خبر است. چرا همه جا سفیده شده؟»

ابر کوچک گفت: «من فقط می‌خواستم با شما بازی کنم.»

گوزن گفت: «تو کی هستی؟»

زرافه گفت: «کجا هستی؟»

ابر گفت: «ابر کوچک هستم. آمدم با شما بازی کنم؛ اما می‌روم. از وقتی آمدم شما جایی را نمی‌بینید.» بعد یک ذره بالا رفت. دو ذره بالا رفت. حالا آن‌ها می‌توانستند اطراف‌شان را بهتر ببینند.

گوزن و زرافه به هم نگاه کردند. توی گوش هم پچ‌پچ کردند. بعد صدا کردند: «می‌آیی بازی کنیم ابر کوچک؟»

ابر کوچک گفت: «اگر پیش شما بیایم شما نمی‌توانید جایی را ببینید.»

گوزن خندید: «ما هم می‌خواهیم جایی را نبینیم.»

ابر کوچک تعجب کرد. زرافه دستمالی را که به چشم‌هایش می‌بست، گوشه‌ای انداخت.  بعد بازی را توی گوش ابر گفت.

ابر لبخند زد. بازی شروع شد.

هربار پایین می‌آمد همه جا تار می‌شد. گوزن و زرافه جایی را نمی‌دیدند، سعی می‌کردند هم‌دیگر را پیدا کنند. بعد که هم‌دیگر را پیدا می‌کردند ابر کوچک کمی بالاتر می‌رفت و غش غش می‌خندیدند. ابر کوچک تا شب کنار آن‌ها بازی کرد. یک ذره بالا رفت. یک ذره پایین آمد. تا این‌که خسته شد:

- من دیگر باید برگردم به آسمان.

زرافه و گوزن  بالا رفتنِ ابر کوچک را تماشا می‌کردند و داد می‌زدند: «خدا نگه‌دار مِه کوچولو.»

ابر کوچک  همان‌طور که بالا می‌رفت به اسم زمینی‌اش فکر می‌کرد: مِه کوچولو.

CAPTCHA Image