داستان
هر دو به یک اندازه
رامونا میرحاجیان
زنگ در حیاط به صدا در آمد. نرگس آیفون را برداشت. رضا گفت: «بده من، داییناصر است.»
نرگس گوشی آیفون را گذاشت و گفت: «نخیر اشتباهی زنگ زدن!» هنوز حرفش تمام نشده بود که دوباره صدای زنگ در آمد. رضا دوید و آیفون را برداشت. نرگس جیغ کشید که آیفون مال من است. رضا پشت آیفون داد زد: «سلام دایی.» بعد گوشی آیفون را گذاشت و باعجله از پلهها پایین دوید. نرگس بالا و پایین پرید: «آخ جون داییناصر جون!» و رفت پشت پنجره. مامانزری از تو آشپزخانه آمد کنار نرگس پشت پنجره.
توی حیاط داییناصر بود و یک دوچرخهی کوچک. دایی، رضا را بغل کرد و بوسید و دوچرخه را داد به او. نرگس گفت: «اون دوچرخه مال کیه؟» مامانزری گفت: «داییناصر برای رضا دوچرخه خریده!»
رضا دوچرخه را از دست دایی گرفت. سوارش شد و شروع کرد به رکاب زدن دور حیاط.
دایی از پلهها بالا آمد. مامان آمد دم در و گفت: «سلام داداش خوش آمدید…» داییناصر سلام کرد و گفت: «پس کو نرگسی؟»
مامان گفت :«نرگسجان؟ کجا رفتی؟» اما جوابی نیامد. مامانزری گفت: «لابد رفته اتاقش.» داییناصر به سمت اتاق رفت. نرگس گوشهی اتاق ایستاده بود. دستانش را روی صورتش گذاشته بود و رو به دیوار ایستاده بود. دایی گفت: «نرگسی گلیگلی، چرا رو به دیواری؟!» نرگس گفت: «چون شما رضا را بیشتر دوست دارید.»
داییناصر گفت: «کی گفته؟!»
نرگس گفت: «خودم فهمیدم.»
داییناصر گفت: «یادت رفته دایناسورسواری با داییناصر چهقدر خوبه!»
نرگس گفت: «ولی من الآن دوچرخهسواری میخواهم، ولی دوچرخه ندارم!»
داییناصر خندید و گفت: «به رضا قول داده بودم اگر المپیاد ریاضی رتبه بیاورد برایش دوچرخه بخرم.»
نرگس پایش را به زمین کوبید و گفت: «من المپیاد هم ندارم.»
داییناصر گفت: «خب کاری ندارد تا دو هفته یک کار خوب کن تا برای تو جایزه بخرم!»
نرگس گفت: «کار خوب از کجا بیارم؟»
داییناصر گفت: «مثلاً تو مسابقهی حفظ قرآن بچههای مسجد برنده شی.»
نرگس اشکهایش را پاک کرد و گفت: «آنوقت دوچرخهی رضا مال من میشود؟» داییناصر گفت: «نه! من عدالت دوچرخهای برقرار میکنم!» نرگس گفت: «عدالت دوچرخهای چی بود؟»
داییناصر گفت: «البته عدالت سهچرخهای! برای تو هم سهچرخه میخرم.» نرگس گفت: «من برم به رضا بگم دایی من را بیشتر دوست دارد، برای من چرخ بیشتر میخرد.» داییرضا خندید و گفت: «من هر دوی شما را یک اندازه دوست دارم، ولی سهچرخه برای تو مناسب است و دوچرخه برای رضا. برای رضا الآن خریدم و برای تو بعداً.» نرگس گفت: «آخ جونم! پس من سوره از بر بشوم تا زودتر سهچرخهدار شوم.»
داییرضا گفت: «آفرین!» مامان صدا زد: «چایی ریختم سرد میشود.»
داییناصر و نرگس از اتاق بیرون آمدند.
ارسال نظر در مورد این مقاله