داستان ترجمه
خروس و حلقهی طلا
لینک داستان صوتی
https://radio.eshragh.ir/podcast/the-cockerel-and-the-diamond/
مترجم: سعید عسکری
در مزرعه همهی حیوانها مشغول غذا خوردن بودند. فقط مرغها و جوجهها در لانهیشان به اینطرف و آنطرف میرفتند و سروصدا راه انداخته بودند. نزدیک ظهر بود و کشاورز هنوز برای آنها غذا نیاورده بود. کشاورز تب کرده بود و بیحال روی تختش افتاده بود. زن کشاورز از پنجره بیرون را نگاه کرد. اسبها را دید که در حال خوردن یونجه بودند. گاوها و گوسفندها علف تازه میخوردند. با خودش فکر کرد همه چیز مرتب است.
یکی از مرغها با عصبانیت گفت: «کشاورز اصلاً به فکر ما نیست. همه غذا دارند به جز ما.»
مرغ دیگری گفت: «بیایید پیش خروس پرحنایی برویم. او حتماً میتواند به ما کمک کند.»
همهی مرغها به طرف خروس پرحنایی حرکت کردند. خروس پرحنایی تاج بزرگ قرمزی داشت. او بزرگترین خروس مزرعه بود و صبحها با صدای بلند قوقولی قوقو همه را بیدار میکرد.
مرغها دور خروس پرحنایی جمع شدند و به او گفتند: «ما گرسنه هستیم؛ اما کشاورز از دیروز برای ما دانه نیاورده است.»
خروس گفت: «الآن او را صدا میکنم.» بعد با صدای بلند قوقولی قوقو کرد به طوری که همهی حیوانهای مزرعه به او نگاه کردند؛ اما از کشاورز خبری نشد.
خروس گفت: «نگران نباشید! من میروم در حیاط مزرعه میگردم و دانهها را پیدا میکنم.»
مرغ و خروسها در لانه ماندند و خروس به حیاط مزرعه رفت. او اول به اصطبل اسبها رفت تا شاید دانهها را آنجا پیدا کند؛ اما نزدیک بود زیر سم یک اسب له شود. او بعد در اطراف تراکتور شروع به گشتن کرد؛ اما خبری از دانهها نبود. خروس تمام بعدازظهر را در اطراف مزرعه به دنبال دانه گشت. او به هرچه میرسید نوک میزد؛ اما دانهای پیدا نکرد.
ناگهان در زیر نور خورشید چیز درخشانی را دید. او به طرف آن دوید. یک حلقهی زیبای طلایی را روی خاک دید. با خودش گفت: «عجب حلقهی قشنگی! حتماً مرغها از دیدن آن خوشحال میشوند.»
بعد هم آن را با نوک برداشت و به طرف مرغها رفت. مرغها و جوجهها وقتی خروس را دیدند فکر کردند او جای دانهها را پیدا کرده است. برای همین به طرف او دویدند.
یکی از مرغها با خوشحالی گفت: «خدا را شکر خروس، دانهها را پیدا کرده. من دیگر داشتم از گرسنگی میمردم.»
مرغها دور خروس جمع شدند. خروس با غرور پرهایش را باد کرده بود و به اطراف نگاه میکرد.
مرغها گفتند: «دانهها را پیدا کردی؟»
خروس گفت: «نه، دانهها را پیدا نکردم؛ اما به جایش این حلقهی طلایی زیبا را پیدا کردم. ببینید چه میدرخشد!»
یکی از مرغها به حلقه نوک زد. مرغ دیگری گفت: «میتوان آن را خورد؟»
خروس خندید و گفت: «نه نمیشود آن را خورد؛ اما خیلی زیباست.»
مرغها با ناراحتی سروصدا راه انداختند و گفتند: «الآن ما به خوردنی نیاز داریم، نه یک چیز زیبا!»
یکی دیگر از مرغها گفت: «الآن یک دانه گندم برای ما با ارزشتر از یک مزرعه پر از طلاست.»
مرغها و جوجهها با عصبانیت به آنطرف لانه رفتند و خروس و حلقهاش را تنها گذاشتند.
غروب همسر کشاورز روی زمین دنبال چیزی میگشت که سروصدای مرغها را شنید. فهمید که آنها گرسنه ماندهاند. زود برای آنها دانه برد. وقتی داشت برای آنها دانه میپاشید حلقه طلاییاش را دید. آن را برداشت و با خوشحالی به خانه برگشت.
ارسال نظر در مورد این مقاله