داستان
کله پوک مهربان
عباس عرفانی مهر
یک گردو بود که کله پوک بود. صورتش پر از چین و چروک بود. هر روز زیر برگهای زرد پایین درخت قایم میشد. یواشی اینور و آنور را نگاه میکرد و با خودش میگفت هم صورتم پر از چروکه هم کلهام پوکه، من که شانس و پانس ندارم، حوصلهی قل قل و پشتک و بالانس هم ندارم. زیر این برگها تا همیشه میمانم.
هی غصه میخورد و غصه میخورد. یک روز کلاغ دم سیاه قارقار را سر کرد. خودش را اینور و آنور کرد. پرید بالا، پرید پایین، نشست روی زمین. گردو را دید. چنگول کشید. گردو را برداشت و گفت بهبه گردو نگو غذا بگو. گردوی گردوها بگو. حالا چهطوری تو را بخورم؟
گردو با غصه گفت: «کلاغ دم سیاه، شدی رفوزه، دلم برایت میسوزه. من که مغز ندارم من را بخوری.»
کلاغ چپ چپ نگاه کرد. گردو را با نوکش تکان داد. اینور و آنور کرد. پایین انداخت و بالا انداخت. بعد گفت: «وای که چهقدر سبک و کله پوکی! تو را میخواهم چه کار، برو برو. گردوی کله پوک به درد هیچ چیز نمیخورد.»
بعد گردو را محکم پرت کرد روی زمین. گردو تولوپ و تالاپ افتاد وسط آب. گردو با خودش گفت: «من که کله پوکم، بیفایده و زشت و پر از چروکم. کاش بروم زیر آب بالا نیایم! پیش کلاغ و الاغ و قورباغهها نیایم.»
یکهو صدا شنید. چی بود کی بود؟ سوسک سیاه از نوک درخت، افتاده بود توی آب، هی میخورد پیچ و تاب. داد میزد: «الک و دولک، کمک کمک، افتادهام توی آب. کمک کنید غرق نشوم!»
گردو صدایش را شنید. اینور چرخید و آنور چرخید خودش را روی آب جلو کشید رسید به سوسک سیاه. سوسک سیاه گردو را دید رویش پرید. گردو خوشحال شد. فیش فیش رفت کنار آب. سوسکه وقتی به خشکی رسید، روی چمنها پرید، شاد شد و خندید. از خوشحالی جیغ کشید، داد کشید و گفت: «چه گردوی مهربانی، سیصد سال گردوی گردالو باقی بمانی!»
گردو که حرف سوسکه را شنید، خندید. قل و قل دوباره توی آب پرید. دنبال یک سوسک دیگر که توی آب افتاده باشد، چرخید.
ارسال نظر در مورد این مقاله