یه وَر یه وَر، این‌وَر و آن‌وَر

10.22081/poopak.2023.75069

یه وَر یه وَر، این‌وَر و آن‌وَر

موضوعات


یه وَر یه وَر، این‌وَر و آن‌وَر

سپیده رمضان‌نژاد

لیوان تپلی توی دلش چندتا مداد داشت، ولی مدادهایش را دوست نداشت.

جایش را دوست نداشت.

کارش را دوست نداشت.

دوست داشت لیوانِ آشپزخانه باشد.

شُر و شُر آب برود توی دلش.

قُل و قُل چای برود توی دلش.

یک روز، مدادهایش را دعوا کرد.

- آخرش سوراخم می‌کنید. سوراخ سوراخم می‌کنید. هِی نوک و نوک و نوک، این‌وَر یه نوک، آن‌وَر یه نوک.

مدادها ناراحت شدند. نوک‌شان را انداختند پایین و رفتند.

تپلی لُپ و لُپ خندید و گفت: «آخیییش! راحت شدم. حالا می‌توانم یک لیوانِ واقعی باشم.»

بعدش، یه وَر یه وَر، این‌وَر و آن‌وَر، رفت توی آشپزخانه.

دنبال شُرشُر می‌گشت. دنبال قُل قُل می‌گشت.

یکهو، دستی او را شست و گذاشت توی جالیوانی.

تپلی ترسید. هی جیغ و ویغ کرد: «وای چپکی شدم! کله‌پایی شدم.»

لیوان‎‌ها گفتند: «چرا جیغ می‌زنی؟ ویغ می‌زنی؟ جالیوانی که ترس ندارد.»

تپلی خجالت کشید. این‌وَری بود، آن‌وَری شد. جیغ‌جیغی بود، هیس‌هیسی شد.

کمی بعد، یکی تویش آب ریخت و خورد. حالِ تپلی به هم خورد.

داد زد: «وای چه دهان بدبویی!»

آن یکی تویش شیر ریخت.

خیلی گذشت. شیر را نخورد. شیر گندید.

تپلی از بوی شیر کلافه شد.

عوق کرد و شیر را ریخت.

آن وقت، تلپ تولوپ، رفت سرِ کارِ خودش.

اما او که کاری نداشت. اصلاً، مدادی نداشت.

با غصه گفت: «کاشکی مدادهایم بودند!»

یکهو، مدادها آمدند. نوک و نوک و نوک، این‌ور یه نوک، آن‌ور یه نوک.

اولی گفت: «دالی تپلی.»

دومی گفت: «منم این‌جام تپلی.»

سومی گفت: «ما را می‌خواهی تپلی؟»

تپلی گفت: «بله که می‌خواهم.»

مدادها، یکی‌یکی، پریدند توی دل تپلی. غصه‌ها، یکی‌یکی، رفتند بیرون.

CAPTCHA Image