یه وَر یه وَر، اینوَر و آنوَر
سپیده رمضاننژاد
لیوان تپلی توی دلش چندتا مداد داشت، ولی مدادهایش را دوست نداشت.
جایش را دوست نداشت.
کارش را دوست نداشت.
دوست داشت لیوانِ آشپزخانه باشد.
شُر و شُر آب برود توی دلش.
قُل و قُل چای برود توی دلش.
یک روز، مدادهایش را دعوا کرد.
- آخرش سوراخم میکنید. سوراخ سوراخم میکنید. هِی نوک و نوک و نوک، اینوَر یه نوک، آنوَر یه نوک.
مدادها ناراحت شدند. نوکشان را انداختند پایین و رفتند.
تپلی لُپ و لُپ خندید و گفت: «آخیییش! راحت شدم. حالا میتوانم یک لیوانِ واقعی باشم.»
بعدش، یه وَر یه وَر، اینوَر و آنوَر، رفت توی آشپزخانه.
دنبال شُرشُر میگشت. دنبال قُل قُل میگشت.
یکهو، دستی او را شست و گذاشت توی جالیوانی.
تپلی ترسید. هی جیغ و ویغ کرد: «وای چپکی شدم! کلهپایی شدم.»
لیوانها گفتند: «چرا جیغ میزنی؟ ویغ میزنی؟ جالیوانی که ترس ندارد.»
تپلی خجالت کشید. اینوَری بود، آنوَری شد. جیغجیغی بود، هیسهیسی شد.
کمی بعد، یکی تویش آب ریخت و خورد. حالِ تپلی به هم خورد.
داد زد: «وای چه دهان بدبویی!»
آن یکی تویش شیر ریخت.
خیلی گذشت. شیر را نخورد. شیر گندید.
تپلی از بوی شیر کلافه شد.
عوق کرد و شیر را ریخت.
آن وقت، تلپ تولوپ، رفت سرِ کارِ خودش.
اما او که کاری نداشت. اصلاً، مدادی نداشت.
با غصه گفت: «کاشکی مدادهایم بودند!»
یکهو، مدادها آمدند. نوک و نوک و نوک، اینور یه نوک، آنور یه نوک.
اولی گفت: «دالی تپلی.»
دومی گفت: «منم اینجام تپلی.»
سومی گفت: «ما را میخواهی تپلی؟»
تپلی گفت: «بله که میخواهم.»
مدادها، یکییکی، پریدند توی دل تپلی. غصهها، یکییکی، رفتند بیرون.
ارسال نظر در مورد این مقاله