10.22081/poopak.2023.75071

ستاره‌ی دنباله‌دار

موضوعات

داستان

ستاره‌ی دنباله‌دار

سنا ثقفی

آن شب بالأخره ستاره‌ی دنباله‌دار را دیدم.

خانه‌ی ما این‌طرف خیابان بود و خانه‌ی خانم گل آن‌طرف. از درخت زیتون سه تا آن ورتر. شب‌ها چراغ قوه‌ام را برمی‌داشتم و می‌رفتم دم پنجره. سه تا طبقه می‌شمردم. پنجره‌ی خانم گل را پیدا می‌کردم و علامت می‌دادم. دو تا یعنی بیدارم؛ سه تا یعنی دوستت دارم و یکی یعنی شب بخیر.

خانم گل هم جوابم را می‌داد. دو... سه ... یک ...

قرارمان این بود که بعد از علامت سوم، هرکس خوابش نبرد، ستاره‌ها را بشمارد و دنبال ستاره‌ی دنباله‌دار بگردد. خانم گل می‌گفت وقتی بچه بوده شنیده که هر کس موقع دیدن ستاره‌ی دنباله‌دار آرزو کند، به آرزویش می‌رسد.

پرسیده بودم «اگر ببینیدش چه آرزویی می‌کنید؟»

گردنبندش را نشانم داده بود. شکل یک کلید بود. از پنجره آن دورها، خط بین آسمان و زمین را نشان داده بود و گفته بود: «خیلی وقت پیش یک خانه آن‌جا داشتم... پرده‌هایش توری بود. خودم دوخته بودم. روی مبل‌ها پارچه‌های گل گلی انداخته بودم. برگ‌های گلدان‌ها لبه‌ی پنجره را گرفته و تا سقف رفته بود. پشت پنجره برای گنجشک‌ها آب و دانه می‌ریختم و صدای دریا می‌آمد... کلیدش را هنوز هم دارم.»

از وقتی خیلی کوچک بودم خانم گل برایم از خانه و شهرش می‌گفت؛ اما می‌دانستم ما نمی‌توانیم به آن‌جا برویم. به خط بین زمین و آسمان. همان‌جا که خانه‌ها را زورکی گرفته و برای خودشان کرده بودند؛ اما آرزو که اشکالی نداشت.

هر شب علامت سوم را که می‌دادم،  پرده را کنار می‌زدم. می‌پریدم توی تخت و ستاره‌ها را می‌گشتم.

خانم گل گفته بود یک روز آن‌قدر قوی می‌شویم که مثل طوفان می‌رویم و از خانه‌های‌مان بیرون‌شان می‌کنیم.

آن شب خانم گل نبود. قلبش درد گرفته بود و بابا برده بودش دکتر. چراغ قوه‌ام دستم بود و کنار پنجره نشسته بودم.

سی و شش... سی و هفت...

هفتاد و دو... هفتاد و سه...

و دیدمش... ستاره‌ی دنباله‌دار را دیدم. از جایم بلند شدم. قلبم تاپ تاپ می‌کرد و مثل آن دفعه‌ای که کبوتر آمده بود توی اتاق خودش را به در و دیوار می‌کوبید.

خانم گل گفته بود: «وقتی ستاره‌ی دنباله‌دار را دیدی چشمت را ببند و آرزویت را بگو...»

نشستم. اگر به خانم گل می‌گفتم که آرزویش را به ستاره دنباله‌دار رساندم، حتماً قلبش خوب می‌شد. چشم‌هایم را بستم.

ما آن دور را می‌خواستیم. خط بین زمین و آسمان را. آن‌جا که توی حیاطش بوی دریا می‌آمد. آن‌جا که خانم گل هسته‌های زیتونش را توی باغچه می‌کاشت. آن‌جا که بچه‌ها توی کوچه دنبال مرغ‌های دریایی می‌دویدند.

ستاره‌ی دنباله‌دار از وسط آسمان رد شد. انگار طوفان هلش می‌داد و عجله داشت.  ستاره رفت و رفت و... فرود آمد. همان‌جا. همان دور که ما نمی‌توانستیم برویم و انگار ستاره‌ی دنباله‌دار می‌توانست. صدای بلندی آمد. صدای خیلی بلندی و بعد آن‌جا روشن شد. خیلی روشن.

مامان دوید توی اتاق و بغلم کرد. باید زودتر به خانم گل خبر می‌دادم. باید می‌گفتم که ستاره‌ی دنباله‌دار دنبال آرزوی ما دویده...

CAPTCHA Image