آینه‌ها

سفر به بهشت

حانیه اکبرنیا

مادر داشت کتاب می‌خواند. آرمیتا هم مشغول بازی با عروسکش بود. با آخرین عروسکی که بابا برای تولدش خریده بود.

دلش گرفته بود. قاب عکس بابا را از روی میز برداشت و یواشکی به اتاقش رفت.

روی تخت نشست. مو طلایی[1] را کنارش گذاشت و دامن چین چینی‌اش را روی پاهایش مرتب کرد. به عکس بابا نگاه کرد و صورتش را بوسید. بغض کرد. دلش برای بابا تنگ شده بود.

مو طلایی گفت: «آرمیتا گریه نکن. منم گریه‌ام می‌گیره‌‌ها! فکر می‌کنی الآن بابات کجاست؟»

آرمیتا گریه‌اش را قورت داد و گفت: «مامان می‌گه رفته بهشت!»

موطلایی با کنجکاوی پرسید: «بهشت دیگه کجاست؟»

آرمیتا گفت: «من می‌دونم! بهشت اون بالا بالاها تو آسموناست.» 

موطلایی پرسید: «چرا بابات بهشت رفته؟»

آرمیتا با ناراحتی جواب داد: «مامانم می‌گه همه‌ی آدم خوبا یک روز می‌رن بهشت. بابام خیلی آدم خوبی بود. یک روز با ماشین می‌‌رفتیم خونمون، یک دفعه یک نفر با تفنگ بهش تیر زد. از اون روز دیگه بابارو ندیدم. برای همین هر وقت از مامانی می‌پرسم بابا کجاست! می‌گه رفته بهشت.»

 موطلایی  با چشم‌های گرد شده پرسید: «تیر زدند؟ چرا این کار را کردند؟»

آرمیتا آه کشید و گفت: «بابام دانشمند بود؛ دانشمند هسته‌ای. تو کارش خیلی خوب بود. باعث شد کشورمون قوی بشه، برای همین دشمن‌ها عصبانی شدند و به بابام تیر زدند.»

مو طلایی اشک توی چشم‌هایش جمع شد و گفت: «خیلی وحشتناک است. کاش می‌شد کاری بکنیم!»

آرمیتا گفت: «دوست دارم  بهشت را پیدا کنم. می خواهم  بابا رو ببینم.»

مو طلایی گفت: «ولی چه‌طور باید بریم؟» 

آرمیتا به هواپیمای بالای کمد نگاه کرد. اسباب‌بازی پدرش که در بچگی با آن بازی می‌کرد و حالا برای او شده بود.

گفت: «با هواپیمای بابایی!» همه به هواپیما نگاه کردند.

هواپیما که تا آن لحظه ساکت بود، گفت: «باشه بریم! هر جا که بخواین می‌برمتون.»

آرمیتا و مو طلایی سوار هواپیما  شدند و پرواز کردند.»

***

شهید داریوش رضایی نژاد یکی از بزرگترین دانشمندان هسته ای ایران بود. او در پیشرفت دانش هسته ای نقش زیادی داشت؛ اما تروریست های جنایتکار به دستور اسرائیل او را جلوی چشمان دخترو همسرش شهید کردند.

 

[1] اسم عروسک موطلایی خیالی است.

CAPTCHA Image