داستان
گردش به کوچهیمان آمد
ریحانه آبشاهی
یکعالمه حوصلهام سر رفته بود. دلم بدو بدو روی تپه، بازی کنار برکه و چیدنِ آلوجنگلی میخواست. گفتم: «برویم گردش روی سبزهها.»
بابا گفت: «گردش برای روزهای گرم است.» دستهایم زمین را کوبید و پاهایم هوا را لگد زد. هیچکسی محل نداد. دستهایم را بههم کوبیدم و داد زدم: «اَه!» باز هم هیچکسی محل نداد.
الکی خیال کردم روی تپهام. از بالای پتوهایی که روی هم چیده بودم، پایین پریدم. دویدم کنار برکه. شیرِ آب توی ظرفشویی چکچک کرد. قورباغه شدم. قورقور کردم و توی ظرفشویی آب پاشیدم. گرسنهام شد. دلم میخواست پیشِ کرمخاکیهایِ اطراف برکه شام بخورم. مامان دو رشته ماکارونی را از ظرفشویی جمع کرد و گفت: «زود خودت را خشک کن.» بابا ادای کرمخاکی درآورد. نخندیدم. فقط شام خوردم. بعدش از بس حوصلهام سر رفت روی تپهام خوابم برد.
وقتی پاشدم توی تختم بودم. از پنجره دیدم یک عالمه تپه توی کوچه درآمده. بلند گفتم: «چه قشنگ!»
مامان داد زد: «کجا؟»
گفتم: «گردش آمده به کوچهیمان!»
مامان گفت: «همینجوری؟!»
تندی دستکش و شال و چکمهی صورتیخالخالیام را پوشیدم. دویدم توی کوچه. درختها به جای آلوجنگلی، برف پنبهای پاشیدند. قورباغهبرفی درست کردم و کنار تپهها بابایی ازم عکس گرفت. یکهو مامان از پنجره صدام کرد و گفت: «ببین ماشینم کدام است؟ انگار دزدگیرش لالا کرده.»
به کوچه نگاه کردم.
اما بین این همه تپه، ماشین مامان را چهجوری پیدا کنم؟!
کلاهم را کشیدم روی دماغم و گفتم: «واااای!»
ارسال نظر در مورد این مقاله