گرگ خیلی خوب، جوجهی خیلی بد
ریحانه آبشاهی
گرگه کتابش را بست. غرغرکنان گفت: «چرا توی قصهها همش میگویند گرگ بدجنس! من خیلی زیاد گرگ خوبیام. همین حالا ثابت میکنم.»
به جوجه رسید. جوجه تنهایی بیرون خانهیشان نشسته بود و گندمک میخورد. گرگه پوزهاش را خاراند. دُمش را تکاند. دور خودش چرخید و گفت: «آهان!» پرید جلو. خم شد و زبانش را درآورد. پرسید: «دوست داری سُرسُرهبازی کنی؟»
جوجه گفت: «یکعالمه دوست!» و پرید روی زبان گرگه.
چشمهای گرگه دوتا برق زد. از گلوش صدای قلپ درآمد و تندی دهانش را بست.
جوجه گفت: «جیک و جیک چرا این همه تاریک؟»
گرگه توی دلش گفت: «ایندفعه اشکال ندارد. از دفعهی بعد گرگ خیلی خیلی خوبی میشوم.»
جوجه با پاهاش زبان گرگه را سفت چنگ زد. گفت: «آخجان! چه ابر نرمی. بپر و بپر.» و بازی کرد.
گرگه دردش آمد و عرق کرد. توی دلش آخ و واخکنان گفت: «تازه، این جوجه، جوجهی خیلی بدی است. خودم میدانم. حتماً باید بخورمش.» اما نمیدانست چهکار کند. چهجوری بخوردش؟!
یکهو جوجه داد زد: «پس سُرسُره چی شد؟ آهان از آنوری باید سُر بخورم؟»
چشمهای گرگه از خوشحالی بَرق زد. دهان گندهاش را باز کرد و داد زد: «آره! آنوقت صاف میروی توی شکمم. از دستت راحت میشوم.»
تا دهان گرگه باز شد جوجه پرید بیرون گفت: «ای گرگ بدجنس! میخواستی حقه بزنی؟ خودم به حسابت رسیدم.» و رفت توی خانهیشان و در را بست.
گرگه با زبان زخمیاش داد زد: «غلط کردم!» نالهکنان، دوان دوان رفت پیش دکتر جنگل تا زبانش را خوب کند.
ارسال نظر در مورد این مقاله